•* 10 *•

1.1K 256 99
                                    

يونگى از سورپرايز و سورپرايز شدن متنفر بود، و خوشحال بود كه همسرش به خوبى اين رو ميدونست. اگر ميخواست سورپرايزش كنه، بدون اينكه بهش خبر بده مسافرتش به خاطر شرايط بد آب و هوايى كوتاه شده، خونه ميومد و با ديدن جيمين همه چيز خراب ميشد. بعد از تماس چريونگ انقدر سريع لباس پوشيد و جيمين رو بيدار كرد كه به نظر خودش حتى ١٠ دقيقه هم نشد. پسر كوچكتر كه هنوز خوابالود بود رو توى ماشين نشوند و به سمت اولين جايى كه به ذهنش ميرسيد رفت. ٢ سال قبل، ويلايى براى خودش خريده بود كه از شهر دور، و ساكت بود. زمان هايى كه فشار كاريش زياد ميشد و بايد سريعاً فيلمنامه اى رو تموم ميكرد به اونجا ميرفت. جيمين تقريباً روى صندلى خواب بود و گاهى به بيرون نگاه ميكرد.
-كجا ميريم؟
با صداى گرفته اى پرسيد.
-چريونگ امشب مياد خونه. خارج از شهر يه ويلا دارم و تو قراره اونجا بمونى.
-تنها؟
با نگرانى پرسيد.
-توقع كه ندارى پيشت بمونم بچه جون؟؟ بايد ياد بگيرى مستقل باشى.
-بله يونگى شى.
با خميازه گفت و سرش رو به شيشه ى خنك چسبوند. فكر تنها موندن توى جايى دور از شهرى كه حتى نميشناختش، وحشتناك بود؛ ولى براى فكر كردن بهش زيادى خواب آلود بود. وقتى چشم هاش رو باز كرد، توى اتاقى نسبتاً بزرگ بود كه پرده هاى ياسى رنگش، به خاطر وزش باد به حركت دراومده بودن. نميدونست كى خوابش برده بود و كى به اونجا آورده شده بود. به خاطر سوز هوا پتو رو روى خودش كشيد و پاهاش رو بغل كرد. اگر ميخواست روراست باشه، از تنهايى ميترسيد. آروم پاهاش رو روى زمين چوبى و سرد گذاشت و سرما، باعث شد انگشت هاى پاش رو جمع كنه. از اتاق خارج شد و پله ها رو پايين رفت. خونه ى معمولى اى بود با ظاهر كاملاً چوبى. سليقه ى كلاسيك و هنرى يونگى كاملاً توى خونه قابل مشاهده بود و همين به جيمين حس راحتى ميداد. برده هاى سفيد و نازكى كه پنجره ى قدى بزرگ رو پشونده بودن كنار زد و فضاى سرسبزى رو جلوش ديد. آروم پنجره رو باز كرد و توى ايوان چوبى و تميز رفت. بوى سبزه هاى تازه كوتاه شده رو وارد ريه هاش كرد و گذاشت باد موهاش رو به پرواز دربياره. كمى احساس بدى داشت كه تمام تماس هاى نامجون رو رد ميكرد و كمى هم ميترسيد؛ ولى هيچى بيشتر از احساس تنها بودن آزارش نميداد. نامجون و مادرش رو از دست داده بود و حتى نميدونست اونا ميدونن زنده است يا نه. ميدونست كه كارش اشتباهه و ميدونست كه نبايد فرار ميكرد. عواقب تك تك كار هاش رو ميدونست و آگاهانه خطا هاش رو انجام ميداد. مسخره بود اگر خودش رو توجيح ميكرد، ولى دست خودش نبود. نزديك بودن به يونگى حس فوق العاده اى بهش ميداد، طورى كه حس ميكرد اون مرد جزو نياز هاش براى ادامه ى حياته. چقدر خوار و ذليل بود كه عاشقانه مردى متعهد به كسى ديگه رو ميپرستيد و بهش نياز داشت. چقدر بدبخت بود كه خودش هم ميدونست قرار نيست كسى كه ميخواد رو به دست بياره، ولى همچنان براى تنفس توى هواى اون، سخت كوشانه ميجنگيد. آهى كشيد و توى خونه برگشت. پنجره رو باز رها كرد و تصميم گرفت كمى توى خونه بچرخه. اتاقى كه توش خوابيده بود رو نگاه كرد چند دست لباسش رو توى كشو گذاشت. وارد بالكن كوچكى شد كه بين دو اتاق فاصله انداخته بود. پيچك ها دور نرده هاش پيچيده شده بودن و شاخه هاى درخت هلوى بزرگى، واردش شده بودن. ميز و صندلى فلزى قشنگى گوشه ى بالكن قرار داشت كه جيمين نميتونست براى كتاب خوندن پشتش صبر كنه. در بالكن رو بست و درى در انتهاى راهرو، توجهش رو جلب كرد. به آرومى سمتش رفت و دستگيره رو چرخوند. وقتى چراغ رو روشن كرد، با اتاقى كه پنجره اى نسبتاً كوچك و يك ديوار كامل پر از كتاب داشت مواجه شد. كار سختى نبود كه بفهمه اونجا اتاق كار يونگيه. روى ميز چوبى دست كشيد و به دست خط خوشش نگاه كرد. سمت كتابخونه بزرگ رفت و روى كتاب ها دست كشيد. مين يونگى مرد منظمى بود و چيده شدن كتاب هاش به ترتيب حرف الفبا، گواهى بر اين مدعا بود. همونطور كه روى جلد كتاب ها دست ميكشيد، كتاب مورد علاقه اش رو ديد. ناخودآگاه لبخند بزرگى زد و سمتش رفت.
-خداى من! مين يونگى هم تو رو خونده؟؟
با خودش حرف زد و كتاب رو بيرون كشيد.
-آره، خونده و خيلى بهش علاقه داره.
با شنيدن صدايى از پشت سرش، وحشت زده برگشت و كتاب رو به سينه اش چسبوند. يونگى اونجا ايستاده بود و دست به سينه نگاهش ميكرد. جيمين سريع كتاب رو سر جاش گذاشت و آب دهنش رو قورت داد.
-من...من فقط...ببخشيد يونگى شى، نميخواستم فضولى كنم.
با لكنت گفت و آماده بود بابت ورود بى اجازه اش به اتاق مرد، سردنش بشه.
-اشكالى نداره. ميتونى از اينجا كتاب بردارى و بخونى.
جيمين لبخند زد و كناب مورد علاقه اش رو بار ديگه در دست گرفت.
-ممنونم يونگى شى.
لبخندى به شيرينى عسل و صدايى حتى شيرين تر از عسل، چيزى بود كه از در هاى بسته ى قلب و مغز يونگى عبور كرد و خودش رو هم متعجب كرد.
-برات يكم خوراكى خريدم و آدرس تمام جاهاى نزديك رو روى كاغذى روى يخچال نوشتم. شماره ى نزديكترين فروشگاه و چند تا رستوران رو هم نوشتم تا بتونى باهاشون تماس بگيرى. هر روز صبح ميام دنبالت تا بريم سر صحنه، باشه؟؟ بايد ساعت ٦:٣٠ صبح آماده باشى كه دير نرسيم.
-ممنونم يونگى شى، دير نميكنم.
-به نفعته كه نكنى.
بهش گفت و از در فاصله گرفت.
-ديگه ميرم، فقط خواستم ببينم بيدار شدى يا نه.
دروغ گفت. ميتونست زنگ بزنه تا ببينه بيدار شده يا نه و تمام اين چيزارو پاى تلفن بهش بگه، ولى كل اون ١ ساعت و نيم رو رانندگى كرده بود تا بتونه ببينتش.
-ممنون.
با لبخند گفت و دنبالش از اتاق خارج شد.
-فيلم تا الان خوب پيش رفته هيونگ نيم؟؟
توى راه پله ازش پرسيد و درواقع ميخواست بپرسه كه آيا خودش كارش رو درست انجام داده يا نه.
-آره، از برنامه جلو تريم و اين خيلى عاليه. كارت خوبه جيمين.
جيمين با خوشحالى دنبالش رفت و حس ميكرد اون جملات، روز نصفه و نيمه اش رو ساختن.
-ساعت ٦:٣٠ ميبينمت.
بهش گفت و از در بيرون رفت.
-بله يونگى شى.
گفت و وقتى مرد از راه ماشين رو خارج ميشد، براش دست تكون داد. وقتى در رو بست، بهش تكيه داد و كتاب رو طورى بغل كرد كه انگار يونگى رو در آغوش گرفته. حتى ديدنش براى دقايقى كوتاه هم ميتونست مستش كنه. با خوشحالى براى خودش غذاى كوچكى سفارش داد و همونطور كه پيتزاش رو ميخورد، براى سومين بار شروع به خوندن كتاب كرد.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedWhere stories live. Discover now