بیست و چهارمین لبخند

1.3K 281 183
                                    

*Flash Back_a year ago

هوا سرده،برف میباره و من پتو رو تا زیر گلوت میارم بالا تا یخ نکنی،پشتِ پلک های بستتو تمیز میکنم،برای انگشت ها و پشتت دستتم تکرارش میکنم و حالا کنارت میشینم،

بیمارستان توی سکوت فرو رفته و من به هر چیزی فکر میکنم تا حرفای دیروز دکترت دوباره توی سرم اکو نشه.

اونا نمیفهمن هری،نمیفهمن نداشتنت یعنی درد یعنی مرگ،من همین الانش هم نصف و نیمه دارمت و اونا بهم میگن حالا که 6 ماهِ تو کمایی و هیچ امیدی به برگشتنت نیست،میگن بیماری کل بدنت رو گرفته و هیچ راه امیدی برای موندت وجود نداره و این نفس کشیدن با دستگاه فقط داره تورو عذاب میده،اره هری؟تو داری عذاب میکشی عشقِ من؟

میگن باید نفست رو قطع کنم،میگن این نفسِ مصنوعی ای که بهت وصله رو قطع کنم،میگن خودم با دستای خودم نفستو بگیرم هری.

اما چجوری؟چجوری میتونم اینکارو کنم وقتی تو انقدر قشنگ روی تخت خوابیده ای و من هربار همین که دستاتو میبوسم برام کافیه،

بهت گفته بودم؟ گفته بودم که تو تنفسِ منی،تنفسِ قلبِ منی،حالا چجوری بدون تو نفس بکشم؟

ضربان قلبت این روزها نامنظم تر از همیشه ست،نفسات یکی در میونه و دیگه لبخند قشنگت رو نمیبینم،

گونه هات لاغر شه و حالا مطمئنا اگه بخندی چال گونت بین گودی صورتت گم میشه،زیر چشم هات کبود شده و دستات لاغر و استخونی،

گاهی دماغت خون میاد و گاهیم نفسات قطع میشه،اما انقدر خودخواه شدم که چشم هامو بستم تا وانمود کنم همه چی خوبه،همین که هستی خوبه.

اما تو خوب نیستی هری،درداتو میبینم،زخم هاتو میبینم،من دارم درد کشیدنت رو میبینم اما از نبودنت میترسم،میترسم بری و من دیگه نتونم داشته باشمت.

.

دو روز میگذره و من امروز دیر کردم تا بیام پیشت،چون تاکسی گیرم نمیومد و با این حال به هربدبختی ای که بود خودمو بهت رسوندم،

هوا سرد بود و اطراف بیمارستان پوشیده شده بود از برف،میدوئم سمت اتاقت و درو باز میکنم اما پرستارا مانعم میشن و دورت جمع میشن،

دوباره دماغت خون اومده و نفست از همیشه کندتر شده و سینت از هر نفس نصف و نیمت بالا پایین میکنه و سوت دستگاه توی مغزم میپیچه..

انگاری داری جون میکنی و من چشم هامو میبندم تا نبینم،تا درد کشیدنت رو نبینم و بعد...

تصویر خندیدنت با گل قرمز رنگی که لا به لای موهای طلایی رنگته جلوی چشم هام میاد و من میشنوم...

قهقه های دل نشین و اشک شوقت از این همه خوشحال بودن،موهای بلند و فرفریت که حالا توی قلبم دفن شده،همه شون رو میبینم و میشنوم..

در اتاقت رو باز میکنم و میام تو؛به پرستاری که سرم داد میزنه اهمیت نمیدم و میام نزدیکت،

همه با تعجب نگام میکنن اما من با لبخند بهت نزدیک تر میشم و دستمالی برمیدارم،گوشه های دماغ و گوشت که خون سرازیر شده تا اونجا رسیده رو تمیز میکنم و پیشونیت رو عمیق میبوسم و ماسک اکسیژنت رو برمیگردونم رو بینی و لب هات،

_میخوام کمی تنها باشم.

حرفمُ میزنم و نمیدونم دکتر چی توی چشم هام میبینه که سرشو پایین میندازه و میره بیرون و بقیه هم همراهش میرن،

حالا روی صندلی میشینم و دستتو میگیرم و تک تک انگشتاتو میبوسم،لاک ناخنِ صورتی براقت میدرخشه و من به زیباییت لبخند میزنم،

تو خیلی قشنگی هری،کاش من به جای تو زیر این همه دم و دستگاه بودم،کاش میشد به جات بمیرم.

نفست به دکمه ی کنار دستگاه و ماسک اکسیژنی که روی بینی و لب هاته بستگی داره و حالا من ماسکتو دوباره برمیدارم،

آرومی و من بهت زل میزنم تا اینکه نفس بلندی میکشی و سینه ت به سمت بالا میاد و لب هات از هم باز میشه و اشک از گوشه ی چشم هات پایین میریزه،

همراه درد کشیدن و جون دادنت هق هق میکنم و امیدوارم خدا ببینه،ببینه با نبودنت داره چه بلایی سرم میاره،

هوا سرده و من پتو رو دوباره روت منظم میکنم و اینبار دکمه ی کنار دستگاهت رو خاموش میکنم و تو دوباره لب هات از هم باز میشه و نفس های آخرت رو میکشی،

اما چشم هات همچنان بسته ست و سهمِ من از لحظه های آخرِ موندنت ندیدنِ چشم هاته،

بلند گریه میکنم هری،انقدر بلند تا به گوش آسمون برسه،انقدر بلند که حجنره م پاره شه از این همه درد،

هنوز نفس نفس میزنی و من لب هامو به لب های نیمه بازت میچسبونم و برای اولین بار میبوست،

میبوسمت اما تو دیگه نفس نمیکشی،حالا آروم شدی و خواب رفتی،یه خوابِ ابدی،یه خوابِ همیشگی،

بوسیدنت ختم شد به رفتنت؛

سرنوشتمون مثلِ طعم بغض هام تلخ و بی مزه ست.

حالا تو رفتی،تو رفتی و تا ابد بدونِ تو شدم عشقِ من،

میخوام بخوابم هری،میخوام مثل تو،تا ابد بخوابم.

و وقتی بیدار شدم تصور کنم تو هستی و من هنوز مراقبتم که نفس هاتو چک میکنم،تو هستی و من برات کلاه میخرم و تو....هستی.

اما هری من بیدار شدم و از اون لحظه با تو زندگی کردم،باتوهمِ بودنت،نصف زندگیم توهم بود،تو فقط یه خیالِ قشنگ بودی،

حتی توی خیال هامم تو درد کشیدی و من از درد کشیدنت زجر میکشیدم؛

تو توهمِ من بودی اما واقعی ترین خیالِ من هستی و میمونی.

____________________________

طولانی ترین پارت بود،
اپ بعدی پارتِ آخره.

Delusion [L.S]Where stories live. Discover now