_ اوه ، کامان زین ! تو باید همراهم بیای !لویی غرغر کرد و زین چشماشو واسه پسر چشم آبی چرخوند ... پیشبندش رو درآورد و بلافاصله پیراهن سفیدش رو از تنش کشید ...
+ به زودی تعطیلات کریسمس شروع میشن ... باید وسایلمو جمع کنم ... فک کنم تنها لباسایی که مادرم برای من داره تیشرتای رنگ و رو رفته ی یاسره ...
لویی بعد از شنیدن این حرف قهقهه زد و دستشو روی شونه های لخت زین انداخت ...
_ هی پسر ... تو هیچوقت دست رد به سینه ی من نمیزنی ... تازه ، بعد از سه سال آشنایی و یه سال کار کردنت تو کافه ندیدم که بجز یه دست لباس چیز دیگه ای بپوشی ...
زین تیشرت "همیشگیش" رو از روی صندلی برداشت و اونو وارد سرش کرد و لویی به ناچار دستشو از روی شونه های زین برداشت ...
+ اونجا فرق میکنه ... نمیخوام مامانم بفهمه پسرش یه احمقه ...
لویی آه کشید و لحظه ای از اومدن زین پشیمون شد ، ولی با رسیدن فکری به ذهنش ، ابروهاشو بالا انداخت و لبخند گنده ای به زین زد که حالا درحال درآوردن شلوارش بود ...
_ اصلا خودم واست لباس میخرم ... اول میریم لباس فروشی بعدشم میریم کلاب ، چطوره ؟؟
زین شلوار جین مشکیش رو توی پاهای لاغرش بالا کشید ...
+ کی حوصله ی خرید داره ...
لویی با شنیدن حرف زین ، مثل بچه ها اخم کرد و به بازوش مشت زد ...
_ اصن میدونی چیه ؟؟ اگه نیای تا شیش ماه حقوقتو نمیدم ... مجبورت میکنم خونتو جارو کنی ، اصن همین لباسای همیشگی و مزخرفتو آتیش میزنم ...
زین دلش میخواست یه مشت توی صورت اون پسر خوش قیافه خالی کنه ، ولی با فک کردن به کلاب و اینکه میتونه برای بار دیگه مشروب بخوره و ذهنشو از همه چی خالی کنه ، آه کشید و کوله پشتیش رو برداشت ...
+ خیلی خب ...
لویی همون لحظه جیغ کشید و با خوشحالی بالا پایین پرید ، انگار نه انگار که یه مرد بالغ 22 ساله است ...
زین قدم هاشو به سمت بیرون رختکن برداشت و قبل از خارج شدن از کافه ، چشمش به میز لیام خورد که حالا خالی بود ... قدم هاشو بلندتر برداشت و از در شیشه ای کافه بیرون رفت ... لویی از پشت سر به سمتش دوید و پشت ژاکتش رو کشید تا مجبورش کنه بایسته ... زین روشو به سمت اون پسر شیطون برگردوند و با بی حسی تمام بهش نگاه کرد ...
_ اینبار آدرس کلاب فرق میکنه ... واست میفرستمش ، و اینبار یه نفر دیگه هم قراره همراهمون بیاد ...
زین اخم ظریفی کرد و توی ذهنش دنبال کسی گشت که ممکنه همراهشون بیاد ...
+ کیه ؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/194480056-288-k958052.jpg)
YOU ARE READING
°Little Problem° [Z.M] _ βy Sαrα (Completed)
Fanfiction+ آقای پین ، یا بچه ی بوگندوتو از جلوی در خونه ی من دور میکنی یا زنگ میزنم پلیس !! Highest rαnks : #1 in fαnfictioη 💛 #1 in onedirectioη 👑