°10°

4.6K 998 983
                                    

"توی کافه منتظرم" ...

لیام بعد از گفت و گوی کوتاهش با هری از طریق اس ام اس ، گوشیش رو خاموش کرد و اونو روی میز گذاشت ... بر روی صندلی کنارش نشسته بود و بیخیال نسبت به همه چی انگشت شستش رو مک میزد و به اطراف نگاه میکرد ...

لیام بر رو کمی روی صندلی بالا کشید تا توی موقعیت راحتتری قرار بگیره ، یه عروسک کوچولو دستش داد و موقعی که صدای زنگ بالای در کافه رو شنید به آرومی سرش رو برگردوند ... هری رسیده بود ...

هری به لیام لبخند زد و با قدم های بلند به سمتش اومد ... لباسای کار تنش بود ، ولی البته که تیپ هری حتی سرکار هم با دیگران متفاوت بود ... یه پیراهن آبی زیر کت مشکیش داشت که دکمه های بالاییش رو باز گذاشته بود و تتوهای سینش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود ، و موهای بلند و فرفریش مثل همیشه روی شونه هاش ریخته بودن ...

+ معذرت میخوام اگه معطل شدی ... طول کشید تا یکی رو بذارم جای خودم ...

هری گفت و روی صندلی کنار لیام نشست ... بعد از دیدن بر دستشو واسش تکون داد و با لحن بامزه ای بهش سلام کرد ... بر با دیدن چهره ی آشنای هری خندید و باعث شد دل پدرش واسش ضعف بره ... اون پسرکوچولو واقعا یه فرشته بود ...

+ خیلی خب ... بریم سراغ کارمون ...

هری کیف چرمش رو روی صندلی کنارش گذاشت و لپ تاپش رو از داخلش کشید بیرون و اونو روشن کرد ... لپ تاپ رو جوری گرفت تا لیام هم بتونه صفحش رو ببینه ، و بعد از وصل شدن به وای فای گوشیش وارد سایت شرکت شد ...

لیام لب پایینش رو توی دهنش برده بود و به داده هایی که هری واسش توضیح میداد نگاه میکرد ، و همزمان حواسش به بر هم بود تا اتفاقی واسش نیفته ...

_ پس داری میگی بخش مالی وظایفش رو درست انجام نمیده ؟

+ آره ... بعد از رفتنت از شرکت خیلیا فکر کردن که شرکت قراره تا مدتی مدیر شایسته ای نداشته باشه و شروع به تقلب کردن ... ما هیچوقت بهشون نگفتیم که من قراره به جات مدیریتو به عهده بگیرم ...

لیام بر رو توی بغلش نشوند و روی صندلیش جابه جا شد ... نسبت به بقیه ی وقتا جدی تر شده بود ...

_ این کار بهتر بود ... میشه متوجه شد که کدومشون شایستگی سهامدار بودن رو ندارن ...

+ درسته ... به این نمودارها نگاه کن ...

لیام به صفحه لپ تاپ هری نگاه کرد و به توضیحاتش گوش داد ، و به قدری غرق کار شد که متوجه زین نشد که از دور بهشون خیره شده بود و به حرفاشون گوش میداد ، و بعد هم به اصرار اسکای مجبور شد بره جلو تا ازشون سفارش بگیره ...

زین نفس عمیقی کشید و به زورِ غرغرای اسکای جلو رفت ... بعد از جریان دیشب حتی دلش نمیخواست با لیام و اون بچه ی زشتش روبه رو بشه ...

°Little Problem° [Z.M] _ βy Sαrα (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora