😽16😽

1.3K 361 28
                                    

«شب بخیر کیونگسو شی~»

با صدایی که شنید سرشو به سرعت نور برگردوند و دنبال منبع صدا گشت.
اخیرا به این اسم حساسیت پیدا کرده بود. اسم چندان رایجی نبود ولی نادر بودنش جونگین رو کنجکاو نکرده بود، بلکه این صاحب اسم بود که فکر جونگین رو به خودش مشغول کرده بود.

تو اتوبوس بود، مرد جلوییش با احترام سرشو برای فردی که پیاده میشد و ازش خداحافظی کرده بود تکون‌ میداد. جونگین از نیم رخ نگاهش کرد. هیجان زده شده بود، واقعا امکان داشت پسری که چند وقته روزاشو قشنگتر کرده همش دو صندلی باهاش فاصله داشته باشه؟

خیلی خب ،کیونگسو بیست و پنج سال داشت ولی اون مرد شبیهه بیست و پنج ساله ها نبود! در ضمن تا جایی که کیونگسو رو میشناخت میدونست اون هیچوقت نمیاد تو محیطی که جونگین هست با دو فاصله صندل ازش بشینه .

نگاهشو دوباره به منظره ی بیرون دوخت و تو افکارش فرو رفت. تماشای تیر های چراغ برق کمکی به حواس پرتی جونگین نمیکرد و برعکس اونو بیشتر تو فکر  فرو میبرد. تو شیشه انعکاس اون مردو دید؛ موهای سیاه، پوست سفید...

امکانش وجود داشت که صدها کیونگسو با موهای مشکی و پوست سفید تو دنیا وجود داشته باشن مگه نه؟
بعدش به فکری به ذهنش خطور کرد و سریع گوشیشو از جیبش در آورد

darkcat: هی، چیکارا میکنی؟

پیام رو فرستاد و بر خلاف انتظارش از مرد جلوییش هیچ حرکت یا صدایی در جهت دریافت پیام وجود نداشت. امکانش بود که موبایلشو تو سایلنت گذاشته باشه. اگه آدمی که همیشه در عرض یک ثانیه به پیاماش جواب میداد از بین اونهمه روز امروز رو واسه سایلنت کردن گوشیش انتخاب کرده بود، جونگین میتونست سرشو بکوبه تو دیوار!

وقتی تلفنش لرزید - چون چند دقیقه پیش تو سایلنت گذاشته بود - نفسشو حبس کرد و به حرکات مرد جلویی زل زد. تو این فاصله ای که منتظر جوابش بود هیچ حرکتی از مرد ندیده بود، اون حتی به گوشیش یه نیم نگاهم ننداخته بود و اگه توانایی تایپ با قدرت ذهن نداشته باشه ،مرد توی اتوبوس قطعا همون کیونگسو نبود.

wiccat: اووو جونگین واقعا داری شگفت زدم میکنی.
میبینم خوب به این جریان اول پیام دادن عادت کردی *.*

پیامشو خوند و نفس عمیقی کشید. خوشحال بود چون آدمی که مدتها باهاش مشغول حرف زدن بود و به شوخی بهش پدوفیل میگفت واقعا یه مرد چهل ساله نبود.

کیونگسو ی خیالی اون یه پسر قد کوتاه و ریزه میزه بود که خیلی جوون تر از سن خودش نشون میداد و موهای مشکی و پوست بی نقص سفیدی داشت.
قطعا تو ذهنش یه آدم چهل ساله ی کت شلوار پوش تصور نکرده بود.

darkcat: خدایا...
واقعا یه لحظه فکر کردم دارم نفس های آخرمو میکشم!

wiccat: چی شده؟
یالا جواب بده مگه چی شدهههه؟

MEOW ≧(^ω^)≦   Where stories live. Discover now