Song:괜찮다고(I'm ok) - Kim Na Young
*حتما با موسیقی خوانده شود*
__________________________
اونروز خورشید تصمیم گرفت بجای ساعت شیش ،پنج صبح طلوع کنه .
اونروز دریا تصمیم گرفت محکم تر به صخره ها بکوبه؛ صداش رو منعکس کنه.
اونروز لاشه ای درمونده در کنار امواج ساحل در حال قدم زدن بود،برنامه اش این بود که راس ساعت شیش به قایق پارویی زرد رنگ کوچیکی برسه.
***
دریا.
صدایی که همیشه به گوش میرسید؛ مخصوصا اگه کسی تصمیم میگرفت پنجره اتاقش رو باز نگه داره و تا صبح پلک روی هم نندازه.بوی آب اون روز عجیب بوی خون میداد و حتما لازم نبود تا چانیول سگ شکاری خوبی باشه تا اینو احساس کنه.
روی تخت نشست و به آب که از لا به لای خونه های کوچیک معلوم بود نگاه میکرد
آب عجیب خشمگین میزد ، طوفانی در راه بود.پاهای لختش رو روی زمین سرد گذاشت و به سمت رخت آویزش رفت و کت بلند مشکیش رو انتخاب کرد و همینطور شلوار مشکی.امروز مجلس ختم کسی بود؟
از اتاقش خارج شد . برق ها خاموش بود اما درون خونه بخاطر طلوع کمی روشن شده بود اما خبری از هاله نور نبود.
خواهرش حتما خیلی زودتر بیدار شده بود و تو تاریکی شب خودش رو به مترو رسونده بود تا مثل همیشه نیم ساعت زودتر به محل کارش رسیده باشه و مادرش،روی مبل تک نفره رو به تلوزیون خوابش برده بود.تلوزیون برنامه آشپزی نشون میداد ، «چطور یک ماهی سالمون را آب پز کنیم.»
چانیول تصمیم گرفت دست به کنترل نزنه چون بی شک مادرش رو بیدار میکرد پس ساکت تر از هوا ،از در ورودی خارج شد.
نسیم نسبتا تندی به موهاش و صورتش خورد و خواب رو کاملا از سرش بیرون کرد.
از دروازه خونه خارج شد و وارد کوچه همیشه باریکی شد که منتهی میشد به دریا ،از مزایای روستایی بودن.به بکهیون فکر میکرد ، به اینکه کجاست و چیکار میکنه.شاید واقعا توسط کسی دزدیده نشد و با پای خودش رفت.اما در اینصورت چانیول حتی لیاقت یه نامه خداحافظی رو نداشت؟
با کی رفته بود؟کی بودن و چیکار میکردن.
اصلا بکهیون باهاشون چیکار کرده بود که مستحق همچین چیزی بود؟اصلا شب ها کجا میخوابید وقتی کسی رو تو جیدو نداشت؟
چانیول فکر میکرد چقدر احمقانه که به هیچکدوم از اینها اهمیتی نمیداد وقتی بک کنارش بود!وقتی چیزیرو داری هیچوقت به دلایلی که ممکنه نداشته باشیش فکر هم نمیکنی.
دریا ،جایی که همیشه قلب چانیول بهش برمیگشت.
حتی انگار دست و پاهای چانیول برای این ساخته شده بودن که برگردن، به جایی میون جسد هزاران ماهی دنبال جسدی از قلبش بگردن.
YOU ARE READING
Gone with the sea
Fanfictionبابام یه ماهی فروش بود که بوی گند لباسش اجازه نمیداد شب ها تن برهنه مادرم رو در آغوش بکشه،یا بوسه خوش آمد من رو برای بعد از کار داشته باشه. این شد که یه روز وقتی پدرم احساس کرد به اندازه کافی برای «داشتن » بزرگ شدم دستشو رو شونه هام گذاشت و زمزمه کر...