بابت همه حمایت هاتون ممنونم[قلب]
_________________________یه روز وقتی هوا نه آفتابی بود نه ابری، اخبار یه گزارشی از یه دیوونه بیخانمان سرگردون تهیه کرد که با سر و وضع نامناسب به مدت شیش ماه کنار دریا زندگی میکرد.
البته،زندگی که نه! اون در اصل زنده میموند.شروع گزارش هم به اینشکل بود :
«و حضور مردی عجیب در سواحل سئول. همسایگان گزارش حضور مردی عجیب در ساحل به مدت شیش ماه را به دفتر پلیس مرکزی میداند و پلیس پس از هر بار دستگیری وی پس از یک شب بازداشتی او را آزاد میکرد به امید اینکه به خانه و خانواده اش برگردد هر چند که در اظهارات وی متوجه شده بودند که او هیچ خانواده ای ندارد.اما هیچکس متوجه نمیشد که او چرا ساحل را برای اقامت انتخاب میکرد .»خبرنگار ها حتی با افرادی که نزدیک دریا زندگی میکردند و یا به دریا میومدند هم مصاحبه کردند
« + چیزی تو وجودش ادم رو میترسوند حتی با اینکه کار به کار کسی نداشت و حتی چیز عجیبی هم نمیگفت اما در کل حضور ادم های بی خانمان در ساحل به مدت طولانی کمی ترسناکه!»
«+یک بار سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم وجالبیش اینجاست که تو لحن حرف زدنش بنظر عادی میومد اما میدونید اون زیادی غمگین بود و گاهی باعث میشد فکر کنم ضربه سنگینی خورده که به این روز افتاده!
ازش پرسیدم که چیزی نیاز داره ؟ -تا بتونم کمکش کنم!-
اونم در جواب بهم گفت "نه ، اون چیزی رو که باید دریا بهم برمیگردونه!"
و خب اونجا بود که با خودم گفتم اوه!اون کسی رو اذیت نمیکنه این ماییم که داریم اذیتش میکنیم!»
YOU ARE READING
Gone with the sea
Fanfictionبابام یه ماهی فروش بود که بوی گند لباسش اجازه نمیداد شب ها تن برهنه مادرم رو در آغوش بکشه،یا بوسه خوش آمد من رو برای بعد از کار داشته باشه. این شد که یه روز وقتی پدرم احساس کرد به اندازه کافی برای «داشتن » بزرگ شدم دستشو رو شونه هام گذاشت و زمزمه کر...