32

1.2K 153 146
                                    


پسرهیکلی بازوی سهیل رو سفت چسبیده بود.
انگشتای قوی‌ اش فشاری رو به پوست و استخوانش وارد می‌کردن که بی شک ردش باقی می‌موند.
همش می‌ترسید از اینکه فرار کنه.
یا بازم خبر بدی بشنوه.
وقتی بقیه داخل رفتن ، پسرکوچکتر رو سمت وحید هل داد و گفت.

- حواست باشه.میرم خرید کنم.مرتیکه گفت یخچال خالیه.


وحید " خیالت تختی " گفت.
پسرکوچکتر می‌خواست از جلوی چشماشون دور شه اما فضای خونه تقریبا کوچک بود.
حتی مبل و میز و تلوزیون هم نداشت.
راهروی‌ای سمت راستش خودنمایی می‌کرد و چند تا در تو خودش جا داده بود.
قدم هاش مسیر راهرو رو در پیش گرفتن ؛ اما دستش از پشت کشیده شد.

- کجا..بیا بشین کناره ما.


چشماش رو چرخوند.
پوفی کشید ، آستینای بلوزش رو بالا داد و طلبکار خیره شد.
قرار بود فقط رفتار متین رو تحمل کنه نه تیکه کنایه های وحید و محمد رو.

- این خونه راه مخفی نداره.منم قرار نیست از پنجره ی طبقه چهارم پایین بپرم.



محمد کوله پشتیش رو با حرص به دیوار کوبید.
می‌خواست یورش کنه سمت سهیل اما وحید با یک دست مانعش شد.
محمد دست و پا می‌زد تا بهش برسه اما مرد اجازه نمیداد.

- تنت میخاره نه؟وقتی بهت میگه بشین کنار ما زبون درازی نکن.گه زدی به زندگیمون دنبال اتاق تکی ام می‌گردی.


موژان بی حوصله بهشون ملحق شد.
با چشم به سهیل اشاره کرد چیزی نگه.
وحید رو کنار زد و خودش دست دور شونهٔ محمد انداخت.

- محمد تو برو اتاق استراحت کن.منو وحید حواسمون بهش هست.


حداقل وجود زن می‌تونست تا حدی سر دعوا رو بخوابونه.
بودنش معجزه بود.
سهیل فکرش رو نمی‌کرد بعد فهمیدن همه چیز هنوزم بخواد نگاهش کنه ، چه برسه اینکه باهاش کنار بیاد.


محمد همراه موژان رفت و تنهاشون گذاشت.
پسر نمی‌خواست زیر نگاه سنگین وحید باشه.
گوشه ای قسمت خونه ، یعنی زیر اپن رو انتخاب کرد.
کوله‌اش رو زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
تمام شب رو نخوابیده بود ، صبحونه نخورده بود و همش فکر می‌کرد.
گشنه‌اش بود اما میلی به غذا نداشت.
انگار معدش به همه چیز حساس شده بود.

چند وقتی بود که مدام از خودش می‌پرسید " حالا باید چیکار کنم؟ "
بابام رفت زیر خاک حالا باید چیکار کنم؟
متین خلافکاره حالا باید چیکار کنم؟
متین رو فروختم حالا باید چیکار کنم؟
دارم پلیسارو دور می‌زنم ؛ وقتی فهمیدن باید چیکار کنم؟

ساعدش رو ، روی چشماش گذاشت تا کسی جوشش اشکاش رو نبینه.
اگه می‌دیدن هم مهم نبود.
قرار نبود مثل قدیم دلشون براش بسوزه.
همه چیز فرق کرده بود ؛ به چشم همه یک خائن کوچولو بود...

Without Me | bxbWhere stories live. Discover now