♓Part 4♓

2.4K 427 73
                                    

سلام من اومدم خب بچه ها از اونایی که کامنت میذارن و مشکلاتو میگن ممنوننم یکی از اشکالات این بود که تو دانشگاه معلم ندارن و استاد دارن و از این به بعد رعایت میشع و من واقعا دلیل بهتری برای رفتن زین و هری به دفتر مدیر و جریمه شدنشون نداشتم بازم ممنون برای ووت و کامنت ها💙💚.
..................................................................................
هنوز اون کابوس ادامه داشت تنها کاری که کردم این بود که دستمو بذارم روی قفسه سینش و با تمام قدرت هلش بدم اونم انتظار این کارو نداشت عقب عقب رفت و صندلی پشت سرش خورد هر دومون سرمونو انداخته بودیم پایین و من مطمئن بودم از خجالت قرمز شدم رنگ گوجه تاملینسون خیلی اروم طوری که اگه تو خونه سکوت نبود خودشم صدای خودش رو نمیشنید گفت :ممنون برای کمکتون میتونید برید خدافظ

نگاهی به زین که با دهن باز بهمون خیره شده بود نگاه کردم کیف خودم بردشتم و انداختم رو کولم مال زینم برداشتم و پرت کردم به سمتش و از کنار تاملینسون رد شدم و جوری خدافظی کردم که مطمئن نیستم حتی صدامو شنیده باشه رفتم دم در منتظر زین موندم بعد چند دقیقه با نیش باز اومد بیرون خیلی عصبی گفتم :دقیقا چه چیز خنده داری وجود داره که نیشت تا بناگوش بازه جواب بده

دستشو به حالت تسلیمی اورد بالا و گفت :هیچی هیچی اروم باش بهتره بریم خونه

شت شت نباید این اتفاق میفتاد ولی یکم که بیشتر فکر میکنم میفهمم که چقدر لباش نرم بود خیلی نرم حتی مطمئنم از پنبه هم نرم تر بودن و مزه .....مزه قهوه میدادن با شکلات تلخ من عاشق شکلات تلخم الان که فکر میکنم اون اتفاق زیادم بد نبود .....چی هری به خودت بیا داری به چی فکر میکنی ینی چی اون اتفاق بد نبود معلومه که بد بود افتضاح بود واقا بد بود هر چی باشه اون استادمه نباید همچین فکرایی درموردش کنم وقتی رسیدیم خونه به زین گفتم:من میرم دوش بگیرم یچیزی سفارش بده بیاد من که خیلی گشنمه

ز :باشه دو تا پیتزا سفارش میدم تا تو از حموم بیای رسیده دیگه 

سر تکون دادم و رفتم تو حموم اتاقم و اب گرمو باز کردم و از حس خوبی که برخورد اب داغ به پوست یخم میخورد لذت بردم ......

حولمو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون و داد زدم :زیییینننننن

_بلههههههه

_غذا گرفتی

_اره گرفتم بیا پایین تا بخوریم

_باشه

زود لباس پوشیدم و رفتم تو اشپز خونه و تقریبا به پیتزا حمله کردن زین با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت :چند سال غذا نخوردی هری؟

ه_پنج ساعت غذا نخوردم من برای پنج ساعت غذا نخوردم و الان دارم از گشنگی میمیرم

ز_چجوری انقدر میخوری چاق نمیشی

ه_نمیدونم حالا خفه شو و بذار غذامو کوفت کنم

باورم نمیشه برای اولین بار یه جعبه پیتزا رو تموم کردم از سر میز بلند شدم به زین شب بخیر گفتم و رفتم تو تختم خیلی زود خوابم برد
..................................................................................
با حس تشنگی زیاد از خواب بلند شدم هیچ صدایی به جز صدای خرو پف زین نمیومد از اتاق رفتم داخل اشپز خونه و یه لیوان اب برای خودم ریختم تو خونه بوی سیگار میومد بازم مایک و لیام سیگار کشیدن معلومه تا میبینن مامان نیست از فرصت استفاده میکنم .

Bʟᴀᴄᴋ ʟᴇᴀᴅᴇʀ [L.S](z.m){omega.vrs} C.O.M.P.E.L.E.T Where stories live. Discover now