e9

308 48 24
                                    

کریس تاعو رو روی تخت گذاشت و سمت اتاق لباس رفت و لباساشو عوض کرد با دیدن چهره غرق خواب تاعو لبخندی زد و صحنه هایی از صبح زود رو که تاعو فوق العاده با نمک شده بود رو به یاد اورد

فلش بک
تقریبا نزدیکای طلوع خورشید بود که کریس شروعبه تکون دادن تاعو کرد
-هی...تاعو... پاشو نزدیکای صبحه باید تقریبا تا 2 ساعت دیگه تو قصر باشیم من کار دارم...
تاعو بی توجه خودشو زیره پتو گوله کرد سرشم زیرش برد
کریس هوفی کشید...و پتو رو ازروی سره تاعو کنار زد
- هی میگم پاشو پاندا !

اما تنها جوابی که گیرش اومد " نمیخاااام خوابم میاد" ی بود که تاعو با عصبانیتی کیوت و با لحن خواب آلود گفت..‌
کریس سری تکون داد
- باشه خودت خواستی !
پتو رو کنار زد از روش وبعد تاعویی رو که غر میزد و وول میخورد رو بغل کرد وسمت حموم برد و تو وان گذاشتش و خودشم پشتش نشست... تاعو سرشو به سینه کریس تکیه داد و چشماشو بست.‌.‌

از قبل ازاینکه بفهمه حامله است خیلی میخوابید و خب اونجور که یادش میومد بار ها شنیده بود که بارداری رو هر کسی یه سری عوارض داره...
و خب یکی از این عوارضی که میشناخت و الان داشت روی تاعو بروز میکرد همین اشتهای بی اندازه ش به خواب بود
کریس اروم تمام بدن تاعو و خودشو رو با ابر شست و دومرتبه تاعو رو بیدار کرد تا موهاشو بشوره بعد بهش کمک کرد تا دوش کوتاهی بگیرن و بعد تاعو رو با حوله خشک کرد و از لباسای خودش تن تاعو کرد...
وقتی برگشت تا بهش بگه باید راه بیوفتن با تاعویی روبه رو شد که داره خواب هفت پادشاه را میبینه اروم خندید و تن غرق خواب همسرشو بلند کرد و تا قصر پرواز کرد
پایان فلش بک

سرشو تکون داد تا از این فکر درباید....
حالا که فکرشو میکرد هیچ وقت به اندازه دیشب و امروز به اون توجه نکرده بود و حالا تازه متوجه شده بود که اون پسر بچه رو میتونه تو دلش جا بده!
البته باید تصحیح میکرد... چون پسر بچه ها نمیتونن باردار بشن!

با فکر به اینکه قراره به زودی پدر بشه... چیزی ته دلشو قلقلک میداد... قبل از اینکه از اتاق بره بیرون تا به کاراش برسه خم شد و اون لبای صورتی رنگ و پفکی رو کوتاه بوسید و بیرون رفت...
به محض دیدن یکی از خدمتکارا ازش خواست حدود دو ساعت دیگه صبحانه همسرشو به اتاقش ببرن و به همه برادراش اعلام کنن که سره میزه شام همگی همراه همسرانشون حضور داشته باشن!
و قبل از اینکه بره گفت یه فنجون قهوه براش به کتابخونه ببرن...

بعد از رفتن خدمتکار راهی کتابخونه شد قبل از رسیدگی به هر چیزی اول باید اون کتابی که اونبار سهون پیشش اورده بود رو پیدا میکرد!
#

تا غروب آفتاب هر کسی مشغول انجام وظایفش بود ...
چون طبق خواسته ی کریس قرار بود همه برای صرف شام...برخلاف این مدت اخیر... دوره هم جمع بشن...
تمام طول روز لی به خواست سوهو درحال استراحت مطلق بود...
هرچند که لی اصرار داشت که خوبه!
بک به چانیول تو خوندن نامه ها و درخواست ها و مرتب کردن اونا بر اساس اهمیتشون کمک کرد البته اگه ماچ و بوسه هاشون درنظر گرفته نشه!

minervaWhere stories live. Discover now