🌘✨chapter 2 ✨🌒

1.1K 176 18
                                    

🔥حقیقت🔥
"پایان فلش بک. زمان: 12017سال قبل. مکان: آتلانتیس - معبد خونین«معبد مقدس»"

با دم عمیقی نیم خیز شد. درحالی که چشم هاش به گرد ترین حالت ممکن در اومده بودن نفس نفس می زد و قطرات ریز و درشت عرق رو می دید که چطور از پیشانیش پایین می ریزن.
قلبش همچنان بالا ترین ضربان خودش رو تجربه می کرد. خیلی زود تمام اتفاقات قبل از بیدار شدن یا به نحوی بهوش اومدنش از مقابل ذهنش گذشت و این فکر رو به وجود آورد که بالاخره این یه رویا بود یا حقیقت وحشتناکی که باید بهش تن می داد؟
با ترس دست هاش رو، روی زمین خاک گرفته و سرد کشید و بعد از اینکه مطمئن شد دیگه تو خلاء نیست، آرامش ضعیفی رگ هاش رو گرم کرد.
طولی نکشید که سهون خودشو تو یه بنای تاریک پیدا کرد؛ با نوری که از در و محفظه هایی که نقش پنجره رو بازی می کردن وارد می شد و فضای رعب آور رو عادی تر جلوه می داد.
یعنی چند ساعت خوابیدم که الان شب شده؟
با وحشت این فکر از سرش گذشت.
هنوز نمی تونست چیزی که به تفکر خودش در اون "رویا" دیده رو هضم کنه؛ پس چطور از این مکان ناشناخته سر در آورده بود؟
بلاخره ترس بهش قالب شد و کنترل اعضا و جوراح بدنش رو به عهده گرفت:
-آهــــــــای!
هیچ صدایی بجز نجوای حشرات شب بیدار به گوش نمی رسید.
-کسی اینجا نیــــــــــــست؟
همچنان بنظر میومد تنها شکننده ی سکوت طبیعت خودشه.
-تو یه ارباب نیستی!
با شنیدن صدای کلفتی از پشت سرش، درحالی که قلبش رو تو دهنش حس می کرد به عقب برگشت اما در کمال شگفتی هیچ آدمی پشتش نبود!
چند لحظه سرگدان و لرزان اطرافش رو کاوش کرد اما جرئت نداشت به طرف تاریکی رو به روش بره. سهون قسم خورده بود جلوی کنجکاوی های بی موردش رو با جدیت بگیره. بنابراین دوباره صدا زد؛ اینبار با تردید:
-کسی اینجا نیـــــست؟
-اینجا جوان. نزدیک تر بیا.
صدا از اعماق تاریکی بیرون میومد و این باعث شد پسر شیری رنگ به سرعت جواب منفی بده:
-نه!
شعله ور شدن یهویی مشعل ها و صدای حاصل از روشن شدنشون سهون رو از جا پروند. در حالی که پلک هاش رو از ترس به هم فشار می داد عاجزانه نالید:
-خواهش می کنم ولم کنید...
-چیزی برای ترس وجود نداره فرزندم.
با شنیدن صدای لطیف دخترونه ای، با تردید چشم هاشو باز کرد اما با هین بلندی که کشید، دستشو رو دهانش گذاشت!
چیزی تا بیهوش شدنش نمونده بود! دور تا دورش رو مجسمه های مختلف شبیه مجسمه های کلیسا پر کرده بودن اما با شکل و شمایل جدید!
روبه روش، مجسمه ی مرد خوش هیکل و خوش چهره ای بود که تکه پارچه ای اندام شخصیش رو پوشش می داد و تنها یک نگاه به ماهیچه های ورزیده ی شکمش می تونست هوش رو از سر هر بیننده ای ببره. سمت راستش، مجسمه ی زنی قرار داشت که سهون حتی با اینکه مجسمه رنگی هم نبود می تونست حدس بزنه به چه اندازه ای زیباست! اندام تراشیده و برجستگی های وسوسه برانگیزش به طرز فجیحی مفهوم زیبا رو تو ذهن سهون کامل تر از قبل می کرد.
سمت چپ مجسمه ی مرکزی، دختر نوجوان با اندامی تازه جوانه زده و موهای بلندی که تا گودی کمر ظریفش کشیده شده بودن، به بازوی مرد خوش هیکل تکیه زده بود. لباس بلندی به تن داشت که بازی یقه اش باعث می شد کمی از برجستگی های طبیعیش نمایان بشن و بیننده تنها با یک نگاه می تونست شباهاتی رو از دو مجسمه ی دیگه تو این بانوی جوان پیدا کنه.
بجز اون سه شئ با شکوه که شبیه به خانواده ای سلطنتی بودن، پنج مجسمه در سمت راست و پنج مجسمه در سمت چپ سالن سنگی به چشم می خورد که با توجه به طرز ایستادنشون بنظر میومد نگهبان این خانواده باشن.
اما چیزی که عجیبشون می کرد، بال هایی بود که در پشت کمرشون روییده بودن و کمی موضوع رو برای سهون تخیلی جلوه می دادن.
صدای زنانه ای، اینبار جوان سردرگم رو از سیل افکارش بیرون کشید:
-هنوز هم می ترسی؟
چشم های قهوه ای رنگش با بهت اطراف رو به دنبال منبع صدا جست و جو می کردن.
جو و فضایی که درش قرار داشت، باعث می شد کمی لحنش رو محترمانه تر کنه:
-معذرت می خوام اما من نمی دونم شما کجا هستید!
-درست در مقابلت فرزندم.
با تعجب به رو به روش نگاه کرد اما چیزی به جز مجسمه های سنگی ندید.
-نامرئی هستید؟
دوباره همون صدای کلفت و کمی خشنِ مردانه سهون رو خطاب قرار داد:
-تعظیم که نکردی؛ گستاخ هم که هستی!
-اون هنوز هویت مارو نمی دونه عزیزم.بهش سخت نگیر.
فقط چند ثانیه طول کشید که تعجب جاشو به بهت بده.غریبه با صدای جیغ مانندی داد زد:
-نکنه شما سه تا دارین با من حرف می زنید!
هنوز جمله کامل از دهنش خارج نشده بود که با شدت روی زانو هاش فرود اومد. به تندی نفس نفس می زد و خوب متوجه شد که نیروی عجیبی اونو هل داده تا به عبارتی زانو بزنه!
-چطور جرئت می کنی در مقابل سروت صداتو بلند کنی؟
ناخوآگاه لحنش التماسی شد. شاید اینجا دنیای میانی بود و می خواستن نامه ی اعمالشو به دستش بدن. حالا با اطمینان می تونست حرفای بکی رو راجب چیزای تخیلی باور کنه:
-م.م.معذرت می خوام ل.لطفا م.منو بب.بخشید. م.من خیل.ی آشفت.ه آشفتم و نم.نمی دونم این.اینجا کجاست!
نوار گناهانش با سرعت از جلوی چشماش عبور می کردن. سهون هیچوقت فکر نمی کرد روز حسابرسی اینقدر زود فرا برسه.
-بخششی در کار نیست! تو مرتکب خطا شدی و باید مجازات بشی.
نفهمید با چه سرعتی خودش رو به پای برهنه ی مجسمه ی مرکزی رسوند. حالا واقعا داشت التماس می کرد:
-خو.خواهش می کن.نم منو نفرستی.د منو نفرسید جهنم.خواهش می کنم ل.لطفا اینکارو با م.من نکنید خواهش می کنم...
فقط چند ثانیه طول کشید که صدای خنده ی هر سه مجسمه فضای مکان مجهول رو پر کنه. سهون با ترس سرش رو بالا گرفت و به لب های سنگی ای زل زد که ثابت مونده بودن."پس چطوری داره می خنده؟"
-مجازاتی در کار نیست جوان اما اگر زودتر اندام شخصیت رو مخفی نکنی قول نمی دم تنبیهی برات در نظر نگیرم!
انگار کسی با شوکر هوشیارش کنه! با وحشت ایستاد و تازه متوجه شد کاملا برهنه اس!
با تعجب دستاش رو حائل بدنش کرد تا بیشتر از این آبروش رو به باد نده! چطور متوجه نشده بود با این وضعیت وسط سالن سنگی ایستاده!
صداش رنگ خجالت گرفت:
-واقعا معذرت می خوام.اصلا متوجه ی بدنم نشدم!
-این دفعه رو شانس آوردی ملکه ازت گذشت.
-ملکه؟
با بهت تکرار کرد! صدایی که سهون متوجه شد مربوط به بانوی جوانه جوابش رو داد:
-یعنی بردت هیچ چیزو برات توضیح نداده بیون سهون؟
-برده؟
کلمات تو سرش زنگ می زدن... دستش رو به مجسمه ی نگهبان کنارش گرفت تا پخش زمین نشه. شاید واقعا رویا نمی دید.
درست قبل از اینکه برای بار دوم هوشیاریش رو از دست بده، صدای لطیف زنی که ملکه خطاب شده بود، توی گوش هاش پیچید:
-شاهزاده جونگین رو از شیطان دور نگه دار...
و حالا، معبد مقدس غرق در سکوت و تاریکی، محافظ پسر درخشنده ای بود که با تمام وجود آرزو می کرد همه چی رویا باشه!

Exileds ✨🌘Where stories live. Discover now