♥ Youre Mine ♥

4.2K 301 28
                                    

♥ You're Mine ♥

♥ Top : Taehyung ♥

♥ Bottom: Hoseok ♥

♥ Genere: real life _ romance _ smut ♥

•••

از هیجان زیاد بدنم می لرزید. این لرزش حتی به نفس هام هم سرایت کرده بود!
هیچ وقت حتی روی استیج هم انقدر استرس نداشتم!
شاید چون می دونستم نهایتا قراره همه چی خوب پیش بره و همه چی از قبل برنامه ریزی شده و قرار نیست اتفاق بدی بیفته!
درست برعکس این موقعیت!.. هیچ چیز تضمین شده نیس!
حتی اینکه اون احساسمو قبول می کنه یا نه!
حتی با وجود اینکه تو ذهنم رفتاراشو مرور می کردم، روزایی که نمی زاشت حس بدی نسبت به خودم داشته باشم و با کلمات و جملاتی مثل تو پرفکتی، کاش استعدادتو داشتم و تحسینت می کنم هیونگ! منو آروم می کرد یا روزایی که حداقل از دید خودم روم غیرتی می شد و نمی زاشت کسی زیاد نزدیکم بشه و قشنگ ترین قسمتش، خاطرات شیرینی که باهم داشتیم و کارایی که باهمدیگه انجام می دادیم، همشونو مرور می کردم و با اینکار به خودم قوت قلب می دادم.
نفس عمیقی کشیدم و عزمم و جزم کردم.
با یکم گشتن فهمیدم تو اتاق جونگوک و نامجون عه. خواستم برم داخل و بکشمش بیرون که باهاش درباره احساسم حرف بزنم.
قلبم با شنیدن صداش شروع کرد به تند تپیدن! جوری که هر ضربانشو تو دهانم حس می کردم!
من همیشه کنارش این جوری بودم! خودمم نفهمیدم چی شد که به این روز افتادم و عاشق یه مرد شدم! ولی شدم و نمیشه کاریشم کرد!
دستمو بردم سمت دستگیره اما با حرفی که گوشام شنید کل بدنم یخ بست!
_: چرا کوکی؟؟ چرا نمی تونی فقط چشماتو ببندی و عشقمو تجربه کنی؟؟ باور کن پشیمون نمی شی. من بهت بیشتر از همه اهمیت می دم و همیشه و همه جا کنارتم و ازت محافظت می کنم! چرا نمی شنوی صدای قلبمو که برا تو می تپه؟؟
_:..هیونگ!..من..تو واقعا هیچی کم نداری هیونگ ولی من واقعا نمی تونم! نمی تونم وقتی خودم به کس دیگه ای علاقه دارم!
_: کوکی..قول می دم جوری عاشقت باشم که فقط به من فکر کنی نه کس دیگه...
نمی دونی چجوری سرپا بودم. فقط میدونم یه جوری خودمو رسوندم به اتاقم و توش پناه گرفتم.
می تونستم به وضوح صدای خورد شدن و تیکه تیکه شدن قلبمو بشنوم.
قلب بیچاره ام که با هزار امید برای اون میزد الان فهمید که احساس قویش چقدر بی اهمیت بوده!
پاهام که بدجور سنگین شده بودنو به سمت میزم رو زمین کشیدم.
پشت میزم نشستم و شروع کردم به نوشتن.
نوشتن از احساسات یه طرفه ام. نوشتن از عشقی که بد جور تو دلم ریشه کرده بود.
نوشتم از دلخوریم از دست خودم! که چرا فقط الکی برا خودم فکرای بی خود کردم و اجازه دادم یه عشق مسخره تو قلبم بوجود بیاد.
قلبم درد می کرد! حقشه! حقشه که اینجوری عاشق آدم اشتباه نشه!
حقشه تا بی دلیل واسه یکی دیگه نزنه!
اشکام دونه دونه فرود می اومدن..رو گونه هام، رو کاغذ...
بغض جوری تو گلوم لونه کرده بود که راه نفسم رو بسته بود!
شروع کردم به نوشتن حرفایی که قرار بود بهش بزنم. من...هرچقدر هم سعی می کردم..هرکاری می کردم نمی تونستم...اونقدری خوب باشم که اون بهم توجه کنه!
همیشه اون بود که باعث میشد خودمو دوست داشته باشم. چون فکر می کردم اونم منو دوست داره! ولی الان...
صبح با سردرد بدی بیدار شد. بینیم کیپ بود و چشمام بخاطر گریه دیشب بدجور پف کرده بودن.
باورم نمیشه دیشب هم خوابشو دیدم! انگار مغزم میخواست رو زخمای قلبم مرهم بزاره!
خواب دیدم که باهم رفتیم خرید و داریم واسه همدیگه به سلیقه خودمون لباس میخریم! من واسه اون و اونم واسه من!
کاش خوابا واقعیت داشتن! کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم! کاش هیچ وقت نمی دیدمش!
اصلا من چم شده؟! چرا دلم نوازشای یه مرد رو می خواد؟؟ چرا دلم میخواد یه مرد رو عاشق خودم کنم؟؟ تا جاییکه یادمه من گی نبودم!
آه عمیق و طولانی کشیدم و با بی حالی سعی کردم خودمو به حموم برسونم و خودمو از این وضع رقت بار نجات بدم!
نباید میزاشتم اون منو انقدر شکننده ببینه!
با این فکر جون تازه ای به بدن ضعیفم رسید...
بعد از خوردن صبحونه با اعضا از اونجایی که روز خالیمون بود پس هرکس هرکاری دوست داشت انجام می داد.
جانگوک و جیمین که رفته بودن بیرون و یونگی هیونگ هم که خودشو تو استودیوش حبس کرده بود.
دیدم اگه یکم دیگه بیکار بمونم سر جوونی دیوونه می شم واسه همین رفتم استودیوی خودم و تو کارم غرق شدم!
اونقدری که نفهمیدم کی در باز شد و کی تهیونگ اومد درست کنارم وایساد. فقط وقتی حضور کسی رو احساس کردم و به شدت جوری که صدای استخونای گردنم در اومد سرمو بالا گرفتم فهیمدم به کل حواسم پرت کارم بود!
تهیونگ لبخند کم جونی زد و رو صندلی کنارم نشست.
_: خوبه تو یه کاری داری تا حواستو پرت کنه هیونگ! قدرشو بدون!
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و لبخند بزرگی رو صورتم نشوندم تا باهاش تموم اشکها و غصه هامو بپوشونم!
_: اوه چیشده تهیونگی باز بیکار مونده، شلوغش کرده؟؟
تهیونگ پوزخندی زد. از اون پوزخندای جدی که تا الان که چهارسال می گذره به ندرت ازش دیدم!
_: حتی تو هم منو جدی نمی گیری نه؟ هیچ کس هیچ کدوم از حرفامو جدی نمی گیره!
نمی دونم چرا؟! مگه من آدم نیستم؟!
فکر کنم انتظار داشت به نگاه پرسشگرش جواب بدم ولی من واقعا رو مودی نبودم که این کارو بکنم و همشم تقصیر خودش بود.
_: تهیونگ اگه کار مهمی نداری، برو چون من واقعا سرم شلوغه!
تهیونگ کپ کرد! خودم هم! انقدر سرد این کلماتو گفتم که خودمم به اینکه من اونارو گفته باشم شک داشتم! نمی خواستم با تنها مردی که قلبمو مال خودش کرده بود اینجوری صحبت کنم!
_:ب..باشه!
تنها حرفی بود که قبل از رفتنش زد و من بعد از اینکه اون رفت، دوباره شکستم!
میخواستم و میتونستم بگم ' چرا منو نمی بینی؟؟ من عاشقت شدم. قلب کوفتیم مال توعه!'
ولی نگفتم...
و ترجیح دادم نادیده اش بگیرم!
بدنم دیوونه یه نوازشش بود ولی من بدتر ازش دوری می کردم!
قبلنا حتی باهم رو یه تخت می خوابیدیم، بگذریم از شیطنت هایی که گاهی گل می کرد و همون کار دست من داد!
ولی من از اون روز به بعد حتی از کوچیکترین لمسش هم دوری می کردم!
قرار بود همه چی رو برگردونم سر جای اولش؟!
پس چرا هیچی مث روز اول نشد؟؟ در واقع مهم نبود چقدر تلاش کنم، هیچی مث روز اول نبود! حتی من دیگه اون پسری نبودم که خودمو بندازم تو بغلش و نه اون پسری بود که برای شادکردنم تلاش کنه!
فاصله گرفتن هام ناخواسته به جلوی دوربینا هم کشیده شد و باعث شد همه به رفتار عجیبم شک کنن.
روز به روز بیشتر نابود می شدم! مثل گلی بودم که داشت برای از بین بردن وابستگیش به آب ازش دوری می کرد ولی خودش روز به روز پژمرده تر می شد!
این اوضاع حتی خواسته خودمم نبود و از درون داشتم برای پایان دادن بهش تلاش می کردم ولی انگار...داشتم از خودم انتقام می گرفتم و هیچی به غیر این انتقام به چشمم نمی اومد! حتی التماس های قلب بی جونم که داشت آخرین تلاش هاش رو برای عشقش می کرد!
اون شب رو به یاد دارم.
شبی که ما برای دومین سال رفته بودیم بیلبورد و برای دومین بار جایزه گرفته بودیم!
اما همه بچه ها به اندازه پارسال هیجان داشتن و تقریبا هیچی برای اونا تکراری نشده بود!
قرار شد وقتی بالاخره تونستیم تنها بشیم و دیگه هیچ دوربین در کاری نبود که از کوچیک ترین حرکتمون فیلم بگیره، دورهم جمع شیم و بگیم و بخندیم و مست کنیم.
همه حواسمون به جمع بود و لابه لای صحبتها و خنده ها کم یا زیاد می نوشیدیم!
یونگی و نامجون اولین نفراتی بودن که جمع رو برای خواب ترک کردن.
اکثرا چشماشونو بزور وا نگه داشته بودن!
ولی کسی واقعا دلش نمی خواست بخوابه!
جیمین از خستگی زیاد رو شونه جانگوک بیهوش شده بود پس جانگوک ترجیح داد اونو به اتاقش ببره و با یه شب بخیر ازمون جداش شد.
من موندم و تهیونگ و جین.
جین از خاطراتش تو دوران مدرسه می گفت و منم گهگاهی یه چیزی می پروندم ولی تهیونگ، ساکت ساکت یه گوشه نشسته بود.
نگاهش به الکل بود ولی مشخص بود انقدر مسته که نتونه بطری رو هندل کنه و برا خودش الکل بریزه!
جین بالاخره انرژیش واسه حرف زدن تموم شد و از جاش بلند شد.
قبل اینکه قدمی برداره اشاره ای به تهیونگ کرد و گفت:
من خیلی خسته ام هوسوک! اگه بتونی این تحفه رو ببری اتاقش خیلی خوب میشه!
نگاهی بهش انداختم. نمی تونستم روی هیونگمو زمین بندازم.
_: باشه هیونگ. تو برو استراحت کن! شب بخیر!
_: شب بخیر!
دوباره نگاهم رفت سمت تهیونگی که مثل آدمای خوابیده رو کاناپه لم داده بود ولی چشمای خمار و نیمه بازش نشون میداد بیداره!
با یه نفس عمیق به سمتش رفتم و در حالیکه سعی می کردم بلندش کنم گفتم:  _: اصن نمی فهمم! چرا من انقدر بدشانسم که گیر تو افتادم!؟
یه دستشو انداختم رو دوشم و کمرشو گرفتم و سعی کردم اون خرس گنده مست رو که کل هیکلش رو انداخته بود رو من تحمل کنم!
حتی موندن تو اون وضعیت هم سخت بود چه برسه به حرکت کردن!
به زور چند قدم برداشته بودم که صداشو شنیدم. به خاطر خستگی و مستی حتی از حد عادیش هم کلفت تر شده بود لعنتی!
_: هیونگ موهات چه بوی خوبی میده!
سرشو بیشتر تو موهام فرو کرد. در واقع بیشتر روم خم شد.
تو دلم بی وقفه بهش فحش می دادم ولی می دونستم اینا همش به خاطر مستیشه پس هیچی نگفتم!
همون طور که سرشو تو موهام می کشید اومد پایین تر.
برخورد نفس هاش به پوستم و اون موقعیتی که توش قرار داشتم حتی بدتر از الکل داشتن توانمو برای مقاومت ازم می گرفتن.
ترجیح دادم بیخیال به حرکتم ادامه بدم. دیگه چیزی نمونده بود برسیم به اتاقش که صداش رو درست کنار گوشم شنیدم
_: ولی بوی بدنت یه چیز دیگس! چه بوییه هیونگ؟؟ عطر یه جور گله!؟
بی اعتنا بودن به اون صدای کلفتش که بخاطر مستی کلمات رو کشیده تر می گفت به علاوه چاشنی نفس های داغش که به پوست گوش و گردنم می خورد، قطعا تو اون لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
کی گفته بود بی اعتنا بودم؟! من حتی به خوبی می تونستم اتفاقاتی که داره تو پایین تنه ام میفته رو احساس کنم!
ولی به رو خودم نمیاوردم! جون این، برای همه بهتر بود! به خصوص برا جفتمون!
در اتاقش رو به سختی وا کردم و به زور با پام بستم. داشتم به سمت تختش می رفتم که یهو حس کردم پوست گردنم آتیش گرفت!
راستش این کل وجودم بود که تو اون لحظه آتیش گرفته بود!.. تمام اراده ای که داشتم!
لبهای داغش رو پوستم حرکت می کردن.
بغض تو گلوم و اشک تو چشمام جا گرفت.
این موقعیتی بود که مدتها آرزوشو داشتم! من تهیونگ رو با تموم وجودم می خواستم!
بوسه هاشو، نوازش ها و توجه اش رو، قلب و احساساتشو فقط برا خودم می خواستم!
ولی تو اون لحظه یه جمله تو ذهنم اکو می شد و جلو همه حس های خوب و لذت بخشو می گرفت!
" اون مسته! "
آره! بدجورم مسته! اون حتی نمی تونست خودشو تا اتاقش بکشونه! پس چه انتظاری دارم که الان بدونه داره چی کار می کنه! چرا باید حرکاتش به خواست خودش باشه!؟
ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با دستای مشت شدم پسش بزنم که دستامو گرفت و منو انداخت رو تخت.
Third person pov;
تهیونگ نگاه خمارشو میخ نگاه ترسیده هوسوک کرده بود.
بدون هیچ ملاحظه ای سرشو پایین برد و لبهاشو روی پوستش گذاشت و شروع کرد به گذاشتن لاومارک های قرمز رنگ روی پوست سفید و صاف هوسوک.
دستاشو به سمت لبه های تیشرتش برد و بدون مواجه شدن با کوچیک ترین مقاومتی تیشرت مزاحمشو از تنش درآورد.
لاومارک هاشو تا روی شکمش ادامه داد و در عوض ناله های بلند تری از هوسوک دریافت کرد که مستقیما رو پایین تنش تاثیر می زاشت!
............
هوسوک لای پلکهاشو وا کرد و توی اتاق نیمه تاریک تهیونگ، به صورت جذابش خیره شد.
می تونست فقط برای چند لحظه دیگه یه خودش تلقین کنه که این موقعیت تموم نشدنیه!
که اینا قرار نیست مثل یه رویا پایان پذیر باشن!!
می خواست برا همیشه یه خاطره واقعی از آرزوش داشته باشه! تا هروقت دلش تنگ شد همه اش رو به یاد بیاره و با خودش بگه " همون چند ساعت برام کافیه "
ولی میدونست اینطوری نمیشه!
اون دلتنگ میشه! بیشتر و بیشتر ! با دیدن تهیونگ دل تنگ این لحظه ها میشه!
انگشتای ظریفش رو روی لبهاش کشید. همون لبهایی که دیشب بدنشو بوسیده بودن و رد هاش هنوز به خوبی روی بدنش مونده بود!
وقتی مطمئن شد حس لمس لبهاش رو تو ذهنش حک کرده، دستشو روی صورتش قاب گرفت و وانمود کرد تهیونگ داره نگاهش می کنه!
پس اینجوریه وقتی بخواد ببوستش و قبلش دستاشو دور صورتش نگه می داره! خیلی دوست داشت بازم اینجوری بمونن ولی اگه تهیونگ بیدار می شد و اونو رو تختش می دید و شب قبل یادش می اومد، حتما از کارش پشیمون می شد!
حتما تا جایی که می تونست ازش دوری می کرد. پس قلب و احساسشو پس زد و از جاش بلند شد و سریع و بی صدا از اونجا رفت.
...................
تو آینه قدی اتاقش ایستاد و چند تا عکس از بالا تنه لختش گرفت!
می خواست برا همیشه یادش بمونه با عشقش یه شب رو گذرونده و عشقش(هر چند بی خبر و تو مستی) روی بدنش لاومارکاشو جا گذاشته!
با اینکه می خواست کل دنیا بفهمن که اون مال تهیونگ شده ولی به ریسکش نمی ارزید!
به ریسک اینکه ببینه تهیونگ ازش دوری می کنه یا هر ری اکت منفی دیگه!
پس شروع کرد و با کرم پودر افتاد به جون لاومارکای دوست داشتنیش!
اون روز باید برای برمی گشتن به کره برای شروع تور آسیاشون.
هوسوک دور ترین صندلی رو نسبت به تهیونگ انتخاب کرد و کنار یونگی نشست.
یونگی با دیدن هوسوک که اومد و کنارش نشست. یکی از هنزفری هاشو از گوشش در آورد و درحالیکه سمت هوسوک بر می گشت گفت:
میخوای تا کره یکم باهم آهنگ گوش کنیم؟!
هوسوک برگشت سمت پسر بزرگتر و با لبخند درخشانش قبول کرد و باعث شد لبخند کوچیک اما شیرینی رو لبهای یونگی جا بگیره!
فقط یه لحظه سرشو بلند کرد و همون موقع نگاهش به نگاه تهیونگ گره خورد.
یه حس عجیبی تو نگاهش بود. یه چیزی غیر بی تفاوتی! شاید...ینی امکان نداشت که تهیونگ یه جورایی روش غیرتی شده باشه؟!
آااااه! تمومش کن هوسوک! تو خودتم می دونی از اثرات دیشبه و توهمی بیش نیست!
ترجیح داد وانمود کنه که بیس آهنگی که داشت مشترکا با یونگی گوش می داد جذاب تر از طرز نگاه تهیونگ بهش بوده!
چشماشو بست! دیشب شاید سرهم سه ساعتم نخوابیده بود! به علاوه کمرش هنوز درد می کرد! با یادآوری اینکه چقدر تهیونگ وحشیانه داخلش می کوبید فحشی زیر لبش نثار تهیونگ بی خبر کرد و خودشو روی صندلیش انداخت و اجازه داد خواب هوشیاری و درد هاشو ازش بدزده!
تسلیم تکون های شدیدی شد که کل هیکلشو به لرزه درآورده بودن! لای پلکاشو وا کرد و با یونگی روبرو شد که با یه لبخند مشغول بیدار کردنش بود.
_: تو خودت همیشه منو بیدار می کنی و غر می زنی چقدر کار سختیه! پس من الان باید چی بگم که دقیق نیم ساعته هی دارم تکونت می دم؟؟
هوسوک با شرمندگی خودشو تکون داد و با گیجی سعی کرد وسایلشو برداره و از جاش بلند بشه!.
بعد از انجام همه کارای باقی مونده سوار ونشون شدن و به سمت خوابگاه حرکت کردن.
به محض ورود به خوابگاهشون تهیونگ دست جانگوک و گرفت و همراه خودش به طرف اتاقش کشید.
همه کمابیش شکه شده بودن.
ولی هیچ کس بیشتر از هوسوک به اتفاقاتی که ممکن بود پشت در اون اتاق بیفته اهمیت نمی داد!
نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه! اون فقط یه شبو تو مستی با ته هیونگ گذرونده بود. همین!
وسایلشو برد به اتاقش و ترجیح داد با بی خیالی اونارو از چمدون دربیاره.
ولی ناخداگاه داشت به این فکر می کرد که اگه امروز صبح با صدای تهیونگ و بعدش با بوسه آرومش روی لبهاش بیدار می شد چی میشد؟؟ اگه مثل هر کاپل دیگه ای باهم می رفتن حموم و باهم صبحونه ارو تو شوخی و شیطنتاشون می خوردن؟؟
اوه! یادش رفته بود که اونا اصلا کاپل نبودن!!
همون لحظه تو اتاق تهیونگ، جانگوک داشت حرفای هیونگشو هضم می کرد!
_: هیونگ!..از کجا انقدر مطمئنی؟؟
ته هیونگ پوفی کشید و با کلافگی گفت:
بابا من خودمم مطمئن نیستم! اصلا از کجا باید مطمئن باشم وقتی صبح که بیدار شدم غیبش زده بود!
جانگوک دوباره به فکر فرو رفت.
_: میدونم که تو و جیمین نبودین! چون یادم میاد که بهش گفتم هیونگ!
جانگوک جمله اولو کلا نشنیده گرفت و ترجیح داد فقط روی جمله دومش تمرکز کنه!
_: چجوری؟؟ چی یادت اومده دقیقا؟؟
_: یه..یه خاطره محوی که بهش گفتم: هیونگ..چقدر بوی خوبی می دی!
_: چحوری حرفاتو میتونی بیاد بیاری ولی خاطره دیشبو نه؟؟
_: ببین!..من چند جور می تونم خاطره مستیمو یادم بیارم!..اگه تو همون موقعیت و مکان قرا بگیرم...
_: که غیر ممکنه که برگردیم آمریکا!
_: یا دوباره حداقل یکی از اون اتفاقای دیشبی بیفته!
_: که لازمه خود طرف باشه که بدونه دیشب چی شده که انجامش بده! پس اینم رد میشه!
_:...جانگوک؟!..تو دیشبو یادت میاد؟؟
_: من فقط تا اونجایی یادمه که جیمین رو بردم اتاقش!
_:خب وقتی رفتی غیر از من کیا هنوز مونده بودن؟؟
_: جین هیونگ و هوسوک هیونگ!
چشمای ته هیونگ درشت شدن! انگار داشت تیکه های پازلو تو ذهنش کنار هم می چید!
.................
شب اول تور آسیاشون بود و از سئول شروع میشد.
اون شب اجرای طولانی و سختی داشتن و تقریبا همه اعضا جنازشونو رسوندن خوابگاه.
حتی هوسوک هم به حدی خسته بود که متوجه نشد تمام مدت با شونه های افتاده و قیافه درب و داغون به جای گام برداشتن پاهاشو رو زمین می کشه!!
یونگی با اینکه خودشم به حد کافی( شایدم یکم بیشتر حتی!) خسته بود ولی جلو رفت و شروع به ماساژ شونه های هوسوک کرد!
چیزی که درباره اونا فرق می کرد این بود که فن ها با وجه خسته و بی حال یونگی آشنایی داشتن ولی قطعا به خستگی جی هوپشون عادت نداشتن پس اون مجبور بود حداقل تظاهر کنه که همه چی روبراهه!
هوسوک لبخند بی جونی تحویل یونگی داد و یونگی هم ترجیح داد نشون بده اهمیتی به پسر کوچیکتر نمی ده!
جین: اوووو! یونگی مهربون می شود! فقط نمی دونم چرا بیشتر شامل حال هوپی میشود تا ما!
_: ببند هیونگ! من فقط...نمی تونم هوسوکی رو تو این وضعیت ببینم!
نامجون: واو! چیزای رمانتیکی می شنوم!!
_: شما دو تا چتونه؟؟ هر وقت من تو مود خودم نیستم شماها شوخیتون می گیره! میشه این اخلاق تخمیتونو درستش کنین؟؟ چون الان واقعا وقتش نیس!
هوسوک: آروم باش هیونگ!!
حالا لبخند بی حال هوسوک با جون تازه ای به روی یونگی می درخشید و باعث میشد این سری دیگه مثل دفعه قبل هندل کردنش برا یونگی کار آسونی نباشه!
نامجون: مث که یکی بدجوررر رو هوپیمون کراش زده!
و سریع تر برای در امان موندن از خشم یونگی به سمت اتاقش فرار کرد!
این وسط اکثرا خستگی رو فراموش کرده بودن و با دیدن قیافه یونگی که مث دزدایی شده بود که یهویی مچشونو گرفتن از خنده رو هم ولو شده بودن!
البته اکثرا!
تهیونگ نگاهشو رو هوسوک نگه داشته بود! میخواست ببینه ری اکشن هوسوک چیه.
خوشحاله که یونگی روش کراش داره!؟
ولی چهره هوسوک هیچ تغییر خاصی نکرده بود.
تهیونگ بدون اینکه یه لحظه دیگه تو اون جمع بمونه و مزه ریختنای منحرفانه جیمین رو تحمل کنه( که داشت بیشتر یونگی رو اذیت می کرد!) ترجیح داد سریع تر خودشو به اتاقش برسونه.
این رفتار تهیونگ فقط توسط جانگوک دیده و درک شد! چون تنها کسی بود که از راز تهیونگ( و به احتمال زیاد هوسوک) خبر داشت!
یه ماه گذشته بود! یه ماه به نگاه های دزدکی و حساسیت های ریز تهیونگ روی هوسوک و خجالت ها و خیره شدنای هوسوک روی تهیونگ گذشت!
تهیونگ مطمئن شده بود اون شب با هوسوک هیونگش سکس داشته و هوسوک هم کمابیش بیشتر از بقیه بهش توجه می کرد. چون چیزی که هنوز ثابت مونده بود، حجم علاقه هوسوک به تهیونگ بود!
هرشب به گالریش میرفت و عکسایی که از مارکاش گرفته بود رو نگاه می کرد. بعضی اوقات گریه میکرد!
بعضی اوقات یاد اون لحظه هایی می افتاد که تهیونگ وسط سکسشون تو گوشش جمله های عاشقانه می گفت و با بوسیدن بدنش و نوازش هاش سعی می کردن حواس هوسوکو از دردی که داشت پرت کن و ناخداگاه راست می کرد و مجبور میشد خودش، خودشو راحت کنه!
یه روز بالاخره ته هیونگ تموم شجاعتش رو جمع کرد و خواست رودرو با هیونگش حرف بزنه! این قضیه و شک و تردید هاش داشت نابودش می کرد. علاوه بر اون، عشق یه طرفه ای که هربار اعترافش می کرد و جواب رد میشنید دیگه کم رنگ شده بود!
واقعیت اینه که هر چقدر هم به کسی علاقه داشته باشی وقتی پشت سر هم پست بزنه، مثل این میمونه که هربار به شیشه عشقت ضربه زده باشه!
بعد یه مدت اون شیشه خورده خورد میشه تا جاییکه دیگه اثری ازش نمی مونه!
ته هیونگ هم با این موضوع کنار اومده بود و میخواست یه عشق واقعی و دوطرفه رو تجربه کنه!
قطعا اگه هیونگش ازش بدش می اومد، امکان نداشت اون شب باهاش بخوابه مگه نه؟!
از اتاقش بیرون اومد. چند نفر از بچه ها تو پذیرایی دور هم جمع بودن ولی بینشون هوسوک رو ندید.
درست لحظه ای که خواست بپرسه هوسوک کجاست صدای بسته شدن دری از پشت سرش شنید و بعدشم صدای خنده ها و صحبت های یونگی و هوسوک رو.
برگشت. درست حدس زده بود. اوتا تو استودیوی یونگی بودن! پس ینی هوسوک رفته بود پیش یونگی!
هوسوک خنده هایی رو تحویل یونگی میداد که خیلی وقت بود آرزوی تهیونگ شده بود!
نه! تهیونگ نمی تونست بزاره به این راحتی هوسوک از دستش بره!
قبل اینکه اونا به تهیونگ برسن خودش جلو رفت و بدون هیچ حرف یا توضیحی مچ هوسوک و گرفت و با خودش به سمت اتاقش کشید.
هوسوک تموم مدت عین مسخ شده ها دنبالش می اومد و هیچ اعتراضی نمی کرد.
فقط نگران بود تهیونگ فهمیده باشه و ازش متنفر شده باشه!
تهیونگ وارد اتاقش شد و درو قفل کرد و برگشت سمت هوسوک.
دلو به دریا زد و بدون مقدمه شروع کرد:
هیونگ من اون شبی که قرار بود برگردیم کره، مست کردم و درست یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد ولی مطمئنم با یکی از هیونگام خوابیدم و مطئنم یا سوکجین هیونگ بوده یا تو!
هوسوک فریز شده بود! نمی دونست چی بگه یا چه ری اکتی نشون بده!
_: هیونگ! راستش..من فکر می کنم کسی که اون شب باهاش خوابیدم تویی!
اگه میخوای انکارش کنی.. باید بپرسم اگه انقدر چیز شرم آوریه پس چرا از اول انجامش دادی!??
اگه واقعا اون شخص نبودی....فقط ازت میخوام راستشو بگی!
هوسوک نمی دونست چیکار کنه! گاهی دروغ گفتن بهتر از راست گویی نتجیه می داد!
ولی قلبش که اصرار می کرد به ته هیونگ واقعیتو بگه چی؟!
یاد جمله اش افتاد!...اینکه چرا با وجود اینکه نسبتا هشیار بود و می فهمید داره چیکار می کنه این کارو کرده بود!
نفس عمیقی کشید. تو دوراهی بدی گیر افتاده بود. می تونست ته هیونگ رو برای همیشه حتی در حد یه دوست از دست بده!
سرشو بلند کرد. بار دیگه حرفایی که می خواست بگه رو تو ذهنش مرور کرد.
_: آره! من اون شب وقتی تقریبا مست بودم باهات خوابیدم!
تهیونگ با اینکه از قبل جواب رو حدس می زد بازم کاملا شکه شده بود.
_: ولی همش از روی مستی بود! تو...کارایی کردی که...هر کسی رو تو اون شرایط تحریک می کرد..منم اختیارم دستم نبود...ترجیح می دادم این رسوایی هیچ وقت فاش نشه ولی شد و تو فهمیدیش!..نمی دونم چجوری ولی فهمیدی و ازت می خوام... جوری وانمود کنی انگار اتفاقی نیفتاده!
می دونم که اون شب هیچ کدوممون اختیاری نداشتیم! حتما اگه هشیار بودیم این اتفاق نمیفتاد!
پس فراموشش کن! انگار هیچی نشده!
و بعد بدون اینکه منتظر جواب تهیونگ بمونه از اونجا رفت. به نظرش موندن، فقط موقعیت رو از چیزی که بود مضحک تر می کرد!
همه چی به نظرش مسخره بود! تک تک حرفایی که زده بود یا بهتر بود می گفت دروغایی که تحویل ته هیونگ داده بود! سکوت ته هیونگ در برابرش! همش به نظرش مسخره می اومد!
اصن چرا باید یادش می اومد؟! چرا باید اهمیت می داد؟؟ نمی تونست خیلی راحت بی خیال باشه و بجاش بره دنبال عاشق کردن جانگوکش؟!
با حالی داغون فقط خودشو به تختش رسوند که همیشه تو این جور مواقع پناهگاهش به حساب می اومد!
........
◇[ چهار ماه بعد ]◇
چهار ماه مث برق و باد برا اعضا می گذشت! هیچ کس فرصت سرخاروندن نداشت!
مدت زمان های طولانی که باید بین کشور ها با هواپیما پرواز می کردن حال همه رو کمابیش گرفته بود!
_: اگه گول اون مرتیکه خیکیو نخورده بودم و به کار آهنگسازیم می رسیدم الان در آرامش با پولام تو آپارتمان شیکم حال می کردم!!
_: یونگی هیونگ, همش یه شب با جین هیونگ هم اتاقی بودی انقدر کمال هم نشین اثر کرده?!
جین با اعصبانیتی ساختگی به جانگوک گفت:
من اینجا ساکت و آروم نشستم چیکار به کار من داری بیشعور?!
تهیونگ نگاهش بین اعضا می گشت که سعی می کردن هرجور شده خستگی رو از هم دور کنن. ولی تمام حواسش رو هیونگش بود که سرشو رو شونه جیمین گذاشته بود و خوابیده بود!
دلش برای آتیش سوزوندن با هیونگش تنگ شده بود! یکی دو سال پیش با هیونگش هی کرم می ریخت و اصلا غمش نبود که کسی شاکی میشه یا نه چون هیونگش کنارش بود!
حالا که فکرشو می کرد, هوسوک تو تمام موقعیت های سخت زندگیش که نزدیک بود کم بیاره و جا بزنه کنارش بود و نذاشت سقوط کنه!
آه عمیقی کشید و نگاهشو از پنجره هواپیما بیرون برد!
چرا هربار که بی محلی های هوسوکو می بینه قفسه سینش درد می گیره?!
چرا تا الان از اینکه اون شب اون سوالو ازش پرسید هزار بار پشیمون شده?!
دیگه حتی همون توجه های ریز اما دوست داشتنی هیونگشو هم نداشت!
ار این وضعیت متنفر بود!
به خودش قول داد هرطور شده و به هر قیمتی به محض رسیدن به کره به این اوضاع بلاتکلیفش خاتمه بده!!
................
تهیونگ نفس عمیقی کشید و جلو رفت.
رو به همه با صدایی که به اندازه کافی بلند و مصمم باشه گفت:
من و هوسوک هیونگ میخوایم بریم بیرون! هوسوک سرشو بلند کرد و با بهت به تهیونگ خیره موند!
دلش شور می زد و حس خوبی نداشت!
توجه همه بهش جلب شده بود!
-: نگفته بودی هوسوک!
یونگی با خونسردی زمزمه کرد ولی هوسوک می تونست بفهمه اونقدرا هم که نشون میده آروم و خونسرد نیست!
-: لازم نبود بگه! تصمیمیه که خودمون گرفتیم مگه نه هیونگ؟!
من پایین منتظرم زود حاضر شو بریم!
و خودش از خوابگاه زد بیرون.
هوسوک خودشو جمع کرد و بلند شد.
قبل اینکه جمعشونو ترک کنه رو کرد بهشون و گفت:
خواهشا هیچ کس نفهمه ما نیستیم!
زود برمی گردیم قول میدم!
نامجون به هوسوک اطمینان داد که حواسشون هست و هوسوکم بعد اینکه شلوار راحتشو با یه جین آبی عوض کرد سریع رفت بیرون.
.........
هیچ کدومشون تلاشی برای از بین بردن سکوت بینشون نمی کردن!
با اینکه ذهن هوسوک پر از کنجکاوی بود ولی زبونشو نگه داشته بود!
نمی دونست چه حسیه ولی نمی تونست با تهیونگ راحت باشه!!
اون عاشقش بود و تو تتهاییش می پرستیدش ولی اونا با هم تو مستی خوابیده بودن و تهیونگم اینو به خاطر آورده بود!!
نمی تونست لحظه ای رو که چشمای تهیونگ جسورانه تو چشماش قفل شده بود و اون سوالو ازش پرسیده بود از یاد ببره!
الان حدود یه ربع میشد که فقط تو جاده پیش می رفتن!
رستوران های بزرگ و شیکی رو رد کرده بودن که هوسوک فکر می کرد تهیونگ اونجا نگه می داره!
دیگه هیچ ایده ای از جایی که تهیونگ میخواست بره نداشت!
-: دا-داری کجا می ری؟!
تهیونگ در سکوت به جاده روبروش زل زده بود و اخم کمرنگی بین پیشونیش خط انداخته بود!
نیم رخ جدی تهیونگ تنها جوابی بود که هوسوک دریافت کرد!
با بی قراری بیشتری گفت:
-: نمیخوای حرف بزنی؟؟ داری منو می ترسونی!
-: دیگه داریم می رسیم!
و روبروی یه رستوران شیک و مجلل نگه داشت که اصولا آدمای عادی به اونجا رفت و آمد نمی کردن!
ته هیونگ پیاده شد و در سمت هوسوکو وا کرد.
هوسوک با تردید از ماشین پیاده شد و قبل اینکه بتونه قدم از قدم برداره مچ دستش گرفتار انگشتای کشیده تهیونگ شد!
-: تو از من می ترسی هیونگ؟!
هوسوک با حرص از زیر دندونای کلید شدش گفت:
وقتی یهو می زنی به سرت و عجیب و غریب میشی آره!
-: چرا؟! کجای کار من عجیب غریبه؟! ما دو تا همکاریم که میخوایم باهم شام بخوریم!
من فقط هیونگمو شام مهمون کردم همین! هوسوک چشم غره ای بهش رفت و به سمت در ورودی رستوران قدم برداشت!
نقشه تهیونگ تغییر کرده بود!
با دیدن رفتار هوسوک فهمید که به این راحتیا رام شدنی نیست و حتی نمی تونه اونو تا در هتل ببره!!
به سمت هوسوک رفت و دم گوشش گفت:
هیونگ تا تو یه میز انتخاب کنی من برمی گردم!
هوسوک که ترجیح می داد بیشتر از این به کارای تهیونگ گیر نده تا تهیونگ پیش خودش فکر الکی نکنه بیخیال سرشو تکون داد!
تهیونگ یکراست به سمت اتاق مدیریت رفت و وارد شد!
اون صمیمی ترین دوست مالک رستوران بود و تنها کسی که می تونست بی اجازه وارد بشه!
-: هیونگ الان وقتشه!
-: اوکی تهیونگ میسپرم به بچه ها که تمیز و شسته رفته انجامش بدن!
-: فقط می دونن که باید چقدر بریزن که؟؟!
-: آره خوب ملتفتشون می کنم. نگران نباش. تو از قرار شامت لذت ببر!
-: مرسی هیونگ اگه همه چی اونجوری که میخوام پیش بره برات هرجوری که بخوای حبران می کنم!
..........
تهیونگ روبروی هوسوک که بیرونو نگاه می کرد نشست.
-: چیشده تو فکری؟!
-: برای چی اینکارو کردی تهیونگ؟!
-: مگه چیکار کردم؟! بده میخوایم باهم غذا بخوریم؟؟ نکنه از این به بعد همه کارام غیرطبیعیه فقط بخاطر اتفاقی که اون شب افتاد!!
هوسوک سریع نگاهشو از تهیونگ برداشت و سرشو انداخت پایین تا تهیونگ رد سرخ رنگی که رو گونه هاش افتاده رو نبینه!
-: هیونگ میخوام...رابطمونو درستش کنم! میخوام هردومونو از این وضع نجات بدم!
چون در حال حاضر من دارم شکنجه می شم!!و می دونم تو ام خیلی راحت نیستی!
حرفاشون با اومدن گارسون قطع شد و اونا سفارششونو دادن و بعد از این دیگه حرف خاصی بینشون رد وبدل نشد!
تهیونگ هم هیجان داشت وهم منتظر بود تا نقشه اش اثرکنه!
بایداثر می کرد! وگرنه معلوم نبود کی دیگه همچین فرصتی پیش میومد!!
تهیونگ با شنیدن افتادن قاشق تو کاسه سوپ سرشو بلند کرد!
نگاهشو به هوسوکی داد که زیر لب چیزی زمزمه می کرد و با دو تا دستاش شقیقه هاشو فشار می داد!
-: سرم..سرم دا..داره..گیج...
قبل اینکه هوسوک فرصت کنه جمله اشو تموم کنه، داروی بیهوشی کار خودشو کرد و هوسوک رو به یه خواب عمیق فرستاد!!
تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد و هوسوک رو روی دستاش بلند کرد و به سمت در خروجی دوید!
باید سریع عمل می کرد!
به همون اندازه که دارو دیر اثرگذاشته بود به همون اندازه هم زود می پرید!
......
با رسیدن به هتلی که رزرو کرده بود بدون معطلی هوسوکو بلند کرد و سوار آسانسور شد و طبقه واحدش رو زد!
تو دلش دعا می کرد هوسوک زودتر از موعد بهوش نیاد!
با باز شدن در های آسانسور وقتو تلف نکرد و به سمت در واحدش رفت.
اثر انگشتشو وارد کرد و داخل شد.
.............
سرش درد می کرد و سنگین بود!
نمی تونست پلکاشو از هم وا کنه و فقط تاریکی مطلق جلو چشماش بود!
یکم که گذشت فهمید حتی نمی تونه تکون بخوره!
نرمی پارچه و لحاف رو از روی پوست "سرتاسر" بدنش حس می کرد و این موضوع باعث میشد از شدت ترس، شروع کنه به لرزیدن!!
فهمیده بود که دست و پاها و چشماش بسته شده!
ترس کل وجودشو گرفته بود و باعث شده بود ضربان قلبش تا مرز سکته برسه!
تو ذهنش اتفاقاتو مرور می کرد تا بفهمه چه بلایی سرش اومده ولی چیز زیادی یادش نبود غیر اینکه داشت با تهیونگ شام می خورد!
تهیونگ!!
اون باید بدونه چه خبره!
مثل کسی که تو چاهی افتاده و به امید یه دستاویز هی جست و جو تلاش می کنه لبهای لرزونشو از هم فاصله داد!
-: ته..تهیونگ؟!
حتی فکر تجاوز بهش هم حالشو بهم می زد!
گرمای دستای بزرگی رو روی پهلوهاش احساس کرد که نوازش وار روی پوستش حرکت می کردن!
-: تهیونگ!!!
بار دیگه اسمشو صدا زد! اما این بار لرزش صداش بیشتر از دفعه قبل بود!
بدنش زیر لمس انگشتاش می لرزید!
نه از عشق...نه از شدت لذت...نه از هیجان!
این لرزش بدنش فقط از ترس بود!
شاید روحیه سادیست پنهان تهیونگ با دیدن این صحنه ها لذت می برد ولی، از ته قلبش می خواست به این وحشت هوسوک خاتمه بده!
با صدایی که به خاطر خماری بم تر شده بود دم گوش هوسوک زمزمه کرد:
بیبی نترس! من اینجام!!
و انگشتاشو نوازش وار روی کمر باریک هوسوک کشید.
یکی از زیبا ترین قسمت های بدن ظریف هوسوک که عاشقش بود!!
-: ته..تهیونگ! داری..چه غلطی می کنی؟!
این بار عصبانیت هم به لحن هوسوک اضافه شده بود.
-: ششش! ددی فقط داره بیبی بوی سرکششو رام می کنه!
-: تهیونگ..حالم از این..مدل حرف زدنت بهم می خوره!!
تهیونگ لبخندی به لج باز بودن هوسوک زد! الان وقت استفاده کردن از نقطه ضعفای هوسوک بود!
در حالیکه دستشو به آرومی از روی سینش به سمت پایین می کشید گفت:
ولی من کاری می کنم که خودت بهم بگی ددی و برای به فاک دادنت التماسم کنی!
با رسیدن دستش به زیر نافش حرکتشو آروم تر کرد و سطحی زبونشو روی لبهای نیمه باز هوسوک کشید!
-: کاری می کنم عاشقم شی جانگ هوسوک!
هوسوک میخواست بگه نیازی نیست و خودش خیلی وقته قلبشو بهش داده ولی با حس لذتی ناگهانی فقط ناله ریزی از بین لبهای نیمه بازش فرار کرد!!
وقتی حرکت دست تهیونگ روی دیکش سریع تر شد تازه فهمید تو چه موقعیتی با ته هیونگ قرار گرفته!
تازه فهمید رویاهاش به واقعیت تبدیل شده!
-: ممم..آهههه تهیووووونگ...!!
تهیونگ قرار بود هوسوکو تحریک کنه ولی حس می کرد تو کمتر از سی ثانیه تنگی شلوارش داره دیوونش می کنه!!
هوسوک از لذت سرشو به عقب هل داد و کمر باریکش رو قوس داد!
وقتی حجم خیس و داغی تمام طول دیکش رو در بر گرفت، بین نفس نفس هاش از لذت آه بلندی کشید!
صدای ناله های کشیده هوسوک که با هر حرکت زبون تهیونگ روی دیکش اوج می گرفت اتاق نسبتا کوچیک هتلو پر کرده بود!
-: تهیوووونگ..آههه. دارم...ممم دارم میام!!
تهیونگ با صدای "پاپ" مانندی دیک هوسکو از دهانش بیرون آورد و از رو تخت بلند شد و به سمت کشوی کنار تخت رفت!
هوسوک ناله ای از نارضایتی کرد که علت ایجاد پوزخند روی لبهای تهیونگ شد!
تهیونگ با برداشتن حلقه دوباره پیش هوسوک برگشت.
سردی جسمی رو روی دیکش حس کرد و بعد درد و پیچش شدیدی که تو دلش و پایین تنش داشت دیوونش می کرد!
-: ته..تهیونگ..
-: بیبی هنوز مونده تا تنبیه شی!
می دونی من این روزا چی کشیدم؟؟ وقتی بی محلیاتو با خودم می دیدم و خنده ها و لوس بازیاتو با بقیه!!
وقتی می دیدم چجوری واسه یونگی هیونگ عشوه میای، از حسودی آتیش می گرفتم ولی...با خودم همه اینا رو حساب کردم تا یه جا همشونو امشب باهات تصفیه کنم!!
پسر خوبی باش هوسوک تا ددی هم باهات مهربون باشه!
و بعد از اتمام حرفش خودشو بین پاهاش جا داد. دستاشو دو طرف هوسوک ستون کرد و روش خم شد و شروع کرد به خوردن لبهاش!
لبهاشو محکم روی لبهای هوسوک حرکت می داد و هوسوکم تا جاییکه می تونست باهاش هماهنگی می کرد!
تهیونگ با گاز شدیدی که از لب پایین هوسوک گرفت بوسشونو خشن تر کرد و با فاصله گرفتن لبهای هوسوک، زبونشو وارد دهانش کرد!
پنج دقیقه به بوسه های پر از لذت و شهوتشون گذشت تا اینکه تهیونگ اتصال لبهاشونو قطع کرد و زبون داغشو از چونه اش به سمت گردنش کشید.
به سیب گلوی هوسوک رسید، لبهاشو دورش حلقه کرد و انقدر محکم اون قسمت از گردنشو مکید که رنگ گندمی پوستش رو به بنفش تغییر داد!
اینچ به اینچ ترقوه اشو مارک می کرد!
مارک هایی که برای هوسوک دردآور و لذت بخش بودن!
صدای ناله ها و نفس نفس زدناش یه لحظه قطع نمی شد .زمانی که تهیونگ، زبونشو رو نوک سینه های تحریک شده و حساسش کشید و شروع به مکیدنشون کرد بلند اسمشو ناله کرد و کمرشو قوس داد که باعث شد پایین تنه هاشون بهم برخورد داشته باشه!
تهیونگ از ضربه ای که به دیکش از روی شلوارش وارد شده بود هیسی کشید و از روی هوسوک بلند شد و شروع کرد به در آوردن شلوارش!
کار تهیونگ خیلی طولانی شده بود و هوسوک طاقتی براش نمونده بود!
-: تهیوووووونگ! زودباش!...من میخوام حست کنمممم!!
تهیونگ از شنیدن جمله ای که از لبهای هیونگ فراریش شنیده بود هنگ کرده بود!
فکر نمی کرد واقعا این جمله رو ازش بشنوه! اونم به این راحتی!!
ولی از تک و تا نیفتاد!
حالا حالا ها مونده بود تا دلش از هوسوک آروم بگیره!
-: من نمیفهمم منظورت چیه بیبی!!
واضح تر بگو ازم چی میخوای؟!
و بدون اطلاع قبلی دو تا از انگشتاشو واردش کرد و بدون هیچ مکثی شروع به حرکت کرد!
با سرعت انگشتاشو کامل واردش می کرد و بیرون میاورد!
-: آااااهههههه.. تهیوووووونگ خوا..هش می... کنممممم!
-: خواهش می کنی چی؟؟!
تهیونگ انگشت سومش رو هم اضافه کرد!
-: خواهش...می کنم...منو به فاک بده ددی!
-: واضح تر بگو چجوری؟؟
تهیونگ به سرعتش اضافه کرد و فرصت هر فکری رو از هوسوک گرفت!!
-: نشنیدم بیبی...
هوسوک نمی تونست تمرکز کنه و حرفشو عادی بزنه!
با ناله و بریده و بریده گفت:
ددیییی من... دیکتو.. داخلم می.. خوام!!
می خوام...جوری به فاکم..بدی..که...
فردا نتونم...راه بررررم!...
تهیونگ سریع انگشتاشو بیرون کشید و عضوشو رو ورودی نبض دارش تنظیم کرد و واردش شد!
با حس فشاوری که به دیکش وارد میشد سرشو به عقب پرت کرد و آه عمیقی کشید!
هوسوک از لذت و دردی که باهم، تمام جسمش رو درگیر کرده بودن، شروع به گریه کرد!
درد شدیدی تو پایین تنه اش پیچیده بود!
-: تهیووووونگ...آااااااههههههه...درد دارههههه!!...
تهیونگ خم شد و لاله گوششو تو دهنش گرفت و شروع به لیسیدن و گاز گرفتنش کرد!
-: ششش بیبی الان دردش تموم میشه!..یکم تحمل داشته باش!!
-: آاااااه خیلی.. درد دارههه!!
تهیونگ تا آخر واردش کرد و بدون حرکت موند تا وقتی که هوسوک بهش اجازه بده!
سرشو تو گردن حساسش فرو کرد و نفس های داغشو رو پوست مارک شده اش فرود آورد!
-: می..میتونی حرکت کنی ددی!
تهیونگ در حالیکه زبونش, رو جای جای سینه صاف هوسوک رد مینداخت شروع به حرکت کرد و بعد از چند ثانیه به حرکتش سرعت داد!
از هوسوک جدا شد و پهلوهاشو با دستاش نگه داشت و کمرشو بالا آورد تا سهم بیشتری از لذت رو به هوسوک ببخشه!
کم کم درد جاشو به لذت داد ولی دردی که دیکش بهش گرفتار بود همچنان باقی بود!
-: فااااک هوسوک....لعنتی..
با چند ضربه عمیق و محکم دیگه تهیونگ داخل هوسوک به اوج رسید!
نفس هاش تند شده بود و عرق کل بدنشو پوشونده بود!
هق هق های هوسوک نشون می داد یه چیزی رو فراموش کرده!!
سرشو پایین انداخت و به دیک هوسوک که رینگ روش مانع از راحت شدنش بود نگاه کرد!
به محض برداشتن حلقه فلزی، هوسوک با فشار روی سینه و پایین تنه اش اومد!
تهیونگ چشم بند هوسوکو از روی چشماش برداشت!
هوسوک به آرومی لای پلکاشو وا کرد و نگاه های خمارشونو بهم گره زد.
-: یادت نره بیبی! امشب هردومون هشیار بودیم! و اینکه تو دیگه مال منی!
تمام وجودت مال منه!!.. لبخند هات، دلخوشیات، غصه هات و ترس هات... همه همه اش مال منه!...هیچ کس حق نداره این بدنو ببینه و لمسش کنه!
عشوه ها و دلبری هات فقط مال خودمه!
نیازی نیست بیشتر توضیح بدم که؟!
هوسوک سرشو به طرفین تکون داد.
-: من...خیلی وقته قلبمو بهت دادم تهیونگ!
نگاه مغرور تهیونگ رنگ تعجب گرفت!
-: من...میخواستم بهت بگم عاشقت شدم ولی...حرفاتو با جونگوک شنیدم و ترجیح دادم خودمو بکشم کنار!
من...هیچ شانسی نداشتم وقتی تو اونطوری عاشقش شده بودی!!
-: شاید..شایدم عشق نبود!...ینی حتما عشق نبود!!
من برای اینکه تو رو بدست بیارم همچین ریسکی کردم و تا یه همچین جایی رسیدم!!
هوسوک...من با بی محلی های تو دیوونه میشم!...
لبخند روی لبهای هوسوک، با اشکی که تو چشماش حلقه زده بود و هر لحظه منتظر بود فرو بریزه باهم تضاد زیبایی ایجاد کرده بودن!
-: چته؟؟! چرا داری گریه می کنی؟؟
-: از خوشحالیه!! باورم نمیشه که این اتفاق افتاده باشه!!
جو اونی نبود که تهیونگ انتظارشو داشت!!
-: اگه باورت نمیشه بگو! کاری نداره که!! دوباره انجامش می دم تا کاملللل باورت شه چیشده!!
هوسوک بلند خندید!
-: دیوونه!!
تهیونگ با انگشتاش به آرومی اشکای هوسوکو پاک کرد.
-: اعتراضیم داشته باشی وارد نیست!!
خودت باعث شی!!
حالام این گریه از روی شوقتو تمومش کن! تو فقط حق داری در یه صورت گریه کنی اونم از روی لذت وقتیه که دی...
-: کیم تهیوووووونگ!!!!
تهیونگ با دیدن گونه های سرخ هوسوک و اخمایی که به جای ترسناک کردنش، کیوت ترش کرده بودن بلند بلند قهقه زد!!
-: خدایی دیگه جاییم برا خجالت می مونه؟؟
از چی خجالت می کشی بیبی؟؟!!
در هرحال..بهتره عادت کنی!! منو که میشناسی..هر کاری دوست داشته باشم می کنم!!
-: آخه چرا از بین این همه آدم من باید گیر تو بیفتم؟؟
تهیونگ لبخندی به لحن حرصی هوسوک زد و در حالیکه دستاشو دور بدنش حلقه کرده بود و محکم سرشو به سینش فشار می داد گفت:
به غیر من کی می تونه دلتو شکار کنه آخه؟؟؟!!! کی انقدر جذابه که جانگ هوسوک رو با یه نگاه عاشق خودش کنه؟؟!
-: خیلی پر رو و زبون بازی تهیونگ!!!
♡ The End ♡

★VHOPE ONESHOTS★Where stories live. Discover now