《.•°[ Black Swan]°•.》

687 98 9
                                    

●°◆[ The First step ]◆°●

⊙ Top: Taehyung >> black swan ⊙

⊙ Bottom: Hoseok ⊙

⊙ Genere: fantasy _ romance _ supernatural _ mystery ⊙

◆●◆●◆●

Black swan (part 7): اولین گام

یه هفته گذشته بود!
یه هفته عجیب که هیچ نقطه خوشحال کننده یا امید بخشی توش وجود نداشت!
اتفاقات زیادی تو این یه هفته رخ داد که یکیش همین خبریه که چند دقیقه پیش بهمون رسید و اتفاق غیر منتظره ای که الان درحال رخ دادنه!
ولی اگه بخوام خیلی کوتاه درمورد همه چی توضیح بدم، باید بگم درسته من تو برخوردام با کراشم چندان موفق نبودم و هیچ وقت نتونستم توجه زیادی ازش رو بدست بیارم ولی این هفته جوری منو جلو همه دوستاش خیت می کرد که دیگه رو ندارم تو مدرسه سر بلند کنم!
کلا مدرسه شدن سه دسته، یه گروهن که دلشون برام میسوزه و بهم ترحم می کنن مثلا یکیش همین جیمین که البته در کنارش کلی سرکوفت ازش میشنوم!
دسته دوم اون عوضیایین که دارن حال می کنن و شامل دخترا و چندی از پسرای بدبختی میشن که مث من رو اون کراش دارن!!
دسته آخر هم یا اصن خبر ندارن یا براشون مهم نیست کلا بی تفاوتن ولی مطمئنم با اتفاقاتی که افتاده حتما اهمیتی نمی دن وگرنه فقط همسایه های مدرسه موندن که خبردار بشن!
سلف مدرسه که شده جهنم برام رسما!
هم خود جناب عالی و هم دوستای ایشون برام هیچ جای آرامشی نذاشتن!
این وسط فن گرلا و فن بوی هاشم میدونو خالی نذاشتنو و اجازه ندادن حتی یه ثانیه آب خوش از گلوم پایین بره!
فک کنم ماه می خواست بهم بفهمونه که اون عشق حقیقیم نیست و بیخیالش بشم ولی یکم زیاده روی کرده!!
منظورم دقیقا اینه که همون بار اولی که کراشم تو سلف سکه یه پولم کرد برا هفت پشتم بس بود و همون لحظه پیامشو می گرفتم دیگه لازم نبود هر روز خدا یه جور دیگه و یه جای دیگه حالم گرفته شه تا قششششنگ شیرفهم بشم که با کسی که روش کراش زدم آینده ای ندارم!
گرچه که خودم خیلی زودتر از اینا به این نتیجه رسیده بودم واسه همونم دنبال دریاچه آرزوها می گشتم و پشت بندش زنجیروار به فاک رفتم!!

من متوجهم که تمام این مدت ماه میخواسته بهم ثابت کنه که کراشم اون عشقی که دنبالشم نیست ولی نمی فهمم الان هم جزیی از برنامه ای که برام ریخته محسوب میشه یا نه!!؟
اینکه یهو بعد از ظهر جمعه مامان بزرگ زنگ بزنه که حالش اصلا خوب نیست و مامان باید بیاد روستا و ما با هم الان تو راه روستا باشیم!
منطق مادرم برای اینکه منو با خودش آورده رو درک نمی کنم ولی مخالفتی هم نکردم!
مامان بزرگ برام خیلی مهم و ارزشمنده پس سلامتیش هم مهمه برام. ولی در کنارش، رفتن به روستا مساوی میشه با داشتن یه فرصت طلایی برای دوباره دیدن تهیونگ!
وووییییییی از همین الان که یادآوری شد دلم براش قد یه مورچه شده!!!
اوه نه هوسوکی! کیوت و لوس بودنو بزار کنار و متشخصانه برخورد کن!!
حداقل نزار تو برخورد اول بفهمه که تو هنوز تو سنین قبل از بلوغت گیر کردی و فقط هیکلت بزرگتر شده!
ولی...اگه تهیونگ هم مث کراشم باهام رفتار کنه چی؟! اگه پسم بزنه و باهام سرد برخورد کنه... من واقعا دیگه کشش و تحملشو ندارم!
ماه! امیدوارم بدونی داری چیکار می کنی و منو به آرزوم برسونی!
نفس عمیقمو آه مانند بیرون دادم و مشغول تماشای مناظری شدم که به سرعت از کنارشون میگذشتیم.
......
به زور از سد مامانم رد شده بودم و تونستم به جنگل بیام.
مثل همیشه راه درخشان، به کمکم رسید و نذاشت تو جنگل گم بشم و منو مستقیم به سمت دریاچه پیش می برد.
ضربان قلبمو تو گوشم میشنیدم! میخواستم جلوی افکار منفیمو بگیرم ولی تنها چیزی که تو ذهنم بهش برمی خوردم یه فکر منفی درباره آینده نزدیکم بود!

★VHOPE ONESHOTS★Where stories live. Discover now