مدت زمان زیادی از شام نگذشته بود که صدای زنگ در به گوشمون خورد. بی حوصله، و در حالیکه خمیازه میکشیدم برای باز کردن در رفتم.
شارلوت مونتی، پیرزن صاحبخونه، دست به کمر و با اخمهای گره کرده پشت در منتظر مونده بود. به محض باز شدن در، نگاهی طلبکارانه از سر تا پای من انداخت و گفت:
+ اینجا چه خبره مگنس؟
+ عصر تو هم بخیر شارلوت! نمیدونم از چی حرف میزنی.
+ من اینجا رو به یه نفر اجاره دادم، نه دو نفر! این کیه داره باهات زندگی میکنه؟
+ یه دوست. موقتا اینجاست تا یه جایی برای زندگی پیدا کنه.
+ اضافه شدن یه نفر، یعنی مصرف آب و برق دو برابر! اون نمی تونه اینجا بمونه.
+ من الانشم دارم نصف هزینه های ساختمون رو میدم، در حالیکه تنها زندگی میکنم و شما پنج نفرید! با یه حساب سر انگشتی، میشه فهمید که من باید یک ششم هزینه ها رو پرداخت کنم!
+ اوه! اعتراضی داری؟ پس چرا از اینجا نمیری؟ آدمهای زیادی اون بیرون هستن که آرزوشونه اینجا زندگی کنن.
+ جدی میگی شارلوت؟ این آپارتمان آشغالدونیه!قبل از اینکه جوابی بده، الک پشت سرم ایستاد و از بالای شونه م نگاهی به شارلوت انداخت و گفت:
- خانم، من به زودی از اینجا میرم. متاسفم که باعث مزاحمت شما شدم.شارلوت که ظاهرا تحت تاثیر لحن و نگاه معصوم الک قرار گرفته بود، با ملایمت گفت:
+ موندنت مشکلی نداره، تا وقتی که هزینه ش پرداخت شه.رو به من کرد و ادامه داد:
+ مگنس، باید کل هزینه های این ماه ساختمون رو پرداخت کنی. و یادت نره، چیزی به موعد پرداخت اجاره خونه نمونده.
+ ممنون که یادآوری کردی، من تقویم ندارم!
+ من که ثروتمند نیستم بچه جون! باید با پول اجاره ای که میگیرم زندگیم رو بچرخونم!به کندی از پله ها پایین رفت و غرغر زدنهاش لابلای صدای لخ لخ کفی چوبی کفشهای کهنه ش گم شد.
الک آهی کشید و به سمت کاناپه رفت. حس خوبی که چند دقیقه ی پیش داشت، به راحتی از بین رفته بود. متوجه شدم که با گذشت زمان، حساس و حساستر میشه. کنارش نشستم و پرسیدم:
+ چی شد پسر؟ بخاطر شارلوت ناراحت شدی؟ بی خیال! اون همیشه یه بهونه پیدا میکنه که از بقیه پول تیغ بزنه. اولین بار نبود، آخرین بار هم نیست.
- باید از اینجا برم.
+ چی؟ معلومه که نه! اصلا کجا بری؟ تو که جایی رو نداری.
- مشکل همینه. هیچ جا، جای من نیست! نه بهشت، و نه زمین. کاش به جای تبعید، کشته میشدم.
+ مزخرف نگو! تو می تونی تا هروقت که لازم باشه پیش من بمونی.
- و بار زندگی بی معنی خودم رو بندازم روی شونه های تو؟ این منصفانه نیست.
+ این حرف رو نزن! میدونی... اصلا، اصلا میتونیم یه کار برات جور کنیم. حتما کار راحت و خوبی برات پیدا میشه. اونجوری، میتونیم اجاره و بقیه ی خرجها رو نصف نصف پرداخت کنیم.
- فکر میکنی بشه؟
+ چرا که نه.لبخند کم رمقی زد و به زمین چشم دوخت. دستم رو روی شونه ش گذاشتم و نگاهم رو روی تک تک اجزای صورتش چرخوندم. حس عجیبی بهش پیدا کرده بودم. حسی مثل دیدن یه بچه گربه ی تنها و بی سرپناه زیر بارون، در حالیکه داره از سرما به خودش میلرزه. حس میکردم باید با تمام وجودم بهش کمک کنم. کمی سکوت کردم و بعدش با شک پرسیدم:
+ الک... از اینکه نافرمانی کردی پشیمونی؟
- نمیشه گفت پشیمونم. من کاملا از عواقب کارم آگاه بودم.
+ پس مشکل کجاست؟
- تا حالا تشنه بودی؟
+ آره...؟
- در چنین شرایطی، یه کف دست آب چقدر میتونه لذت بخش باشه؟
+ خیلی زیاد.
- برات به معنی ادامه ی حیاته. حالا همون آب، اگه وارد گلو بشه و راه نفست رو ببنده، دیگه لذت بخش نیست. بلکه کشنده و آزار دهنده ست.
+ متوجه منظورت نمیشم.
- من انسان بودن رو انتخاب کردم و بهش رسیدم. اما این شکل از رسیدن، مرگ تدریجیه.
+ شکل دیگه ای هم براش وجود داشت؟
- میتونستم در قالب یک نوزاد متولد بشم یا هر چیزی شبیه به این! میتونستم انسان بودن رو یاد بگیرم. نه اینکه...
![](https://img.wattpad.com/cover/209587031-288-k255363.jpg)
BINABASA MO ANG
Fallen Angel
Fanfictionفرشته ای که دیگه فرشته نیست. فرشته ای که همیشه به انسانها کمک کرده، نیازمند کمک یک انسان میشه. چه سرنوشتی می تونه در انتطار یک فرشته ی سقوط کرده باشه؟