04

284 37 80
                                    

مدت زمان زیادی از شام نگذشته بود که صدای زنگ در به گوشمون خورد. بی حوصله، و در حالیکه خمیازه میکشیدم برای باز کردن در رفتم.
شارلوت مونتی، پیرزن صاحبخونه، دست به کمر و با اخمهای گره کرده پشت در منتظر مونده بود. به محض باز شدن در، نگاهی طلبکارانه از سر تا پای من انداخت و گفت:
+ اینجا چه خبره مگنس؟
+ عصر تو هم بخیر شارلوت! نمیدونم از چی حرف میزنی.
+ من اینجا رو به یه نفر اجاره دادم، نه دو نفر! این کیه داره باهات زندگی میکنه؟
+ یه دوست. موقتا اینجاست تا یه جایی برای زندگی پیدا کنه.
+ اضافه شدن یه نفر، یعنی مصرف آب و برق دو برابر! اون نمی تونه اینجا بمونه.
+ من الانشم دارم نصف هزینه های ساختمون رو میدم، در حالیکه تنها زندگی میکنم و شما پنج نفرید! با یه حساب سر انگشتی، میشه فهمید که من باید یک ششم هزینه ها رو پرداخت کنم!
+ اوه! اعتراضی داری؟ پس چرا از اینجا نمیری؟ آدمهای زیادی اون بیرون هستن که آرزوشونه اینجا زندگی کنن.
+ جدی میگی شارلوت؟ این آپارتمان آشغالدونیه!

قبل از اینکه جوابی بده، الک پشت سرم ایستاد و از بالای شونه م نگاهی به شارلوت انداخت و گفت:
- خانم، من به زودی از اینجا میرم. متاسفم که باعث مزاحمت شما شدم.

شارلوت که ظاهرا تحت تاثیر لحن و نگاه معصوم الک قرار گرفته بود، با ملایمت گفت:
+ موندنت مشکلی نداره، تا وقتی که هزینه ش پرداخت شه.

رو به من کرد و ادامه داد:
+ مگنس، باید کل هزینه های این ماه ساختمون رو پرداخت کنی. و یادت نره، چیزی به موعد پرداخت اجاره خونه نمونده.
+ ممنون که یادآوری کردی، من تقویم ندارم!
+ من که ثروتمند نیستم بچه جون! باید با پول اجاره ای که میگیرم زندگیم رو بچرخونم!

به کندی از پله ها پایین رفت و غرغر زدنهاش لابلای صدای لخ لخ کفی چوبی کفشهای کهنه ش گم شد.
الک آهی کشید و به سمت کاناپه رفت. حس خوبی که چند دقیقه ی پیش داشت، به راحتی از بین رفته بود. متوجه شدم که با گذشت زمان، حساس و حساستر میشه. کنارش نشستم و پرسیدم:
+ چی شد پسر؟ بخاطر شارلوت ناراحت شدی؟ بی خیال! اون همیشه یه بهونه پیدا میکنه که از بقیه پول تیغ بزنه. اولین بار نبود، آخرین بار هم نیست.
- باید از اینجا برم.
+ چی؟ معلومه که نه! اصلا کجا بری؟ تو که جایی رو نداری.
- مشکل همینه. هیچ جا، جای من نیست! نه بهشت، و نه زمین. کاش به جای تبعید، کشته میشدم.
+ مزخرف نگو! تو می تونی تا هروقت که لازم باشه پیش من بمونی.
- و بار زندگی بی معنی خودم رو بندازم روی شونه های تو؟ این منصفانه نیست.
+ این حرف رو نزن! میدونی... اصلا، اصلا میتونیم یه کار برات جور کنیم. حتما کار راحت و خوبی برات پیدا میشه. اونجوری، میتونیم اجاره و بقیه ی خرجها رو نصف نصف پرداخت کنیم.
- فکر میکنی بشه؟
+ چرا که نه.

لبخند کم رمقی زد و به زمین چشم دوخت. دستم رو روی شونه ش گذاشتم و نگاهم رو روی تک تک اجزای صورتش چرخوندم. حس عجیبی بهش پیدا کرده بودم. حسی مثل دیدن یه بچه گربه ی تنها و بی سرپناه زیر بارون، در حالیکه داره از سرما به خودش میلرزه. حس میکردم باید با تمام وجودم بهش کمک کنم. کمی سکوت کردم و بعدش با شک پرسیدم:
+ الک... از اینکه نافرمانی کردی پشیمونی؟
- نمیشه گفت پشیمونم. من کاملا از عواقب کارم آگاه بودم.
+ پس مشکل کجاست؟
- تا حالا تشنه بودی؟
+ آره...؟
- در چنین شرایطی، یه کف دست آب چقدر میتونه لذت بخش باشه؟
+ خیلی زیاد.
- برات به معنی ادامه ی حیاته. حالا همون آب، اگه وارد گلو بشه و راه نفست رو ببنده، دیگه لذت بخش نیست. بلکه کشنده و آزار دهنده ست.
+ متوجه منظورت نمیشم.
- من انسان بودن رو انتخاب کردم و بهش رسیدم. اما این شکل از رسیدن، مرگ تدریجیه.
+ شکل دیگه ای هم براش وجود داشت؟
- میتونستم در قالب یک نوزاد متولد بشم یا هر چیزی شبیه به این! میتونستم انسان بودن رو یاد بگیرم. نه اینکه...

Fallen AngelTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon