🌑 𝗦1°•✮•° 𝗣1 🌃

6.3K 446 39
                                    

🔻
●𝗡𝗮𝗺𝗲| جَـــنـــگـــ و صُـــلـــح
●𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲| KookV, YoonMin, Namjin
●𝗦𝗶𝗱𝗲 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲| Minv/ VMin, SoPe
●𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲𝘀| AU, Omega Verse, Dark Fantasy, Supernatural, Mystery, Angst, Romance, Smut, Mpreg
●𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿| SISI Hurray
🔺

کتاب نخست. گردنبند ماه، فریاد آمرسیوس

~اواسط زمستان، هوا سرد و طاقت فرسا بود.
اونقدر سرد که، منجمد شدن خون، توی رگهات رو حس میکردی!
چند روزی بود که بی وقفه بارون می‌بارید. قطرات آب، تند و خشن به در و دیوار و پنجره‌های قلعه‌ی بزرگه قدیمی که هنوز، با گذشت سالیان درازی از عمرش با شکوه و استوار ایستاده و سر پا بود، سیلی می‌زدن؛
زوزه‌ی ناله وار، تواَم با درد حاصل از زخم‌ های کاری به جا مانده از شلاق های جان گداز و گوشت پاره کنه بر بدن گرگ‌های نر، در میان صدای هو هوی باد سخت، پیچیده بود و از دور دست ها به گوش می‌رسید. چیزی شبیه به یک آوای سخت برای مرگ بود. حاوی پیام های ناخوشایند، برای روحیه‌ی لطیف پسرکی که پشت پنجره نظاره گر زمین ‌های ناشناخته‌، ایستاده بود و قدم از قدم بر نمی‌داشت؛
هوای بیرون، به همون اندازه سه حرفی تلخ مرگ ترسناک و پر از سوال و ابهامات بی جواب بود که به راحتی می‌تونست در دل شاهزاده‌ی جوانِ پشت پنجره‌ی اتاق خواب شاهانه‌، که به تندی و خشونت دیوانه‌ وار و بی سابقه‌ی باران چشم دوخته بود، وحشت عظیمی بندازه بعد افکارش رو به یک توده بزرگ تاریک و کاملا مشوش تبدیل کنه؛
به همین دلیل امشب هم مثل دیشب و شب های قبل تر، نخوابیده و منتظر بود.
پلک هاش خسته از انتظار، همچنان انتظار یک اتفاق خیلی بزرگ رو می‌کشیدن. حتی دمنوش های گیاهی، عودهای معطر و خواب ‌آورها هم ذره‌ای از تشویش و نگرانی‌های ذهنیش که به مرور نفس کشیدن رو براش به دشواررترین کار ممکن در جهان تبدیل کرده بود، کم نمی‌کردن.
ناخودآگاه خاندان قدرتمندش رو به قطرات بی‌رحم باران تشبیه کرد و با چهره‌ای به غم نشسته به فریاد سرسام آور و انگار پایان نیافتنی آلفاهای برده گوش داد؛
حنجره می‌دریدن و به هرچیزی برای نجات چنگ می‌انداختن و تمامش برای یک هدف دور و پوچ بود، به اسم رهایی! واژه‌ای که سال‌هاست به گونه‌ی مذکور پشت کرده و براشون هیچ معنایی نداشت.
صدای شکسته شدن غرورشون در پی فریاد شادی برخواسته از امگای باردار که از زیرزمین به گوش می‌رسید گم میشد اما شاهزاده هر دو رو به خوبی احساس می‌کرد، امگا به دست خدمه‌ای که برای کمک دورش جمع شده بودن چنگ میزد و از شدت درد بخودش می‌پیچید‌ و آلفایی که با شقاوت مورد تجاوز و تعرض قرار گرفته کمی اونطرف تر برهنه روی تختی از میخ خوابیده بود؛
ناله‌های بلند و چشم های به خون نشسته‌ای اون موجود بخت برگشته برای حال و روز امگا دلگرمی بزرگی به حساب می‌اومد و بهش قدرت می‌داد.
بچه‌ای که در نهایت پا به این دنیا می‌ذاشت، در آمرسیوس تنها از دو سرنوشت برخوردار بود که هر کدوم به نحوی منحوس خوانده میشد‌.
امگا حکومت می‌کرد، آلفا میمیرد. این قانون نفرین شده و شاید تمام افتخار کینگدومی بود که سران و ساکنینش قدرت زایش داشتن بنابراین نسبت به سایر جنس‌های گرگ و دورگه‌ها برتر بودن!
در آخر ناله های اون زن و اشک هاش که رو تختی های تمیز رو خیس میکردن، ضجه ها و بانگ درد آلفای منتخب برای هم خوابی به همراه باد که لجوجانه خودش رو به خشت به خشت قلعه می‌کوبید تا راهی برای نفوذ پیدا کنه بعد همه چیز رو به نابودی بکشونه و ازش رد بشه، عهد و پیمان بستن که به تن شاهزاده لرزهای ضعیفی بندازن؛ لرزهایی که همنشین ترس نبودن اما با تردید در سنت هایی با برچسبِ پوچ ارزش و اعتقاد، برای سالیان زیادی در آمیخته شده بودن.
شاهزاده رو وادار به تفکر می‌کرد و اون خیلی وقت پیش نسبت به همه چی دیدی مشکوک و قضاوت گر داشت اما در خفا، در تاریک و تنگ ترین منطقه از ذهنش که حتی اگه خودش هم می‌خواست به سختی راهی برای ورود به اونجا پیدا میشد. ‌
امگای رویال تا قبل از این حدس میزد علت واقعی مهر دنیا آورنده بچه به فرزندش تحمل چنین سختی و دردهایی باشه اما زمانی که دید چطور جان نوزادان بخت برگشته و آلفای خودشون رو میگیرن تا خونش رو به آمرسیوس قاتل و سیری ناپذیر تقدیم کنن، فقط نگاهش به همه چی عوض شد!
در کینگدوم امگا، آلفاها جایگاهی پایین تر از هیچ داشتن!
'کرم های بی ارزش پست و حقیری که تنها به درد انتقال صفات می‌خورن، فقط 23 تا کروموزم!'
جمله‌ی معروف ملکه‌ی زیبا و مهربانش رو به یاد آورد. بارها در جاهای مختلف شنیده بود که ازش برای تحقیر آلفاها استفاده می‌کنه تا بیشتر از خدایی که شاید بشناسنش طلب مرگ کنن؛
ژنتیک رو دوست داشت اما حالا اگه می‌تونست تمام چیزهایی که یاد گرفته بود رو بی درنگ تا کلمه‌ی آخر بالا می‌آورد تا فراموششون کنه.
علم، نفرت انگیز بهش پوزخند میزد و قصد شومی در سر داشت!
آسمان به یکباره روشن شد و نور عظیمی سراسر زمین رو دربرگرفت؛
صدای جیغ، زوزه‌ی گرگ های گرسنه و پیام رسانشون، باد، برای لحظه‌ای کوتاه قطع شد. همه چی رنگ و بوی ترس میداد و فرمان برداری از قدرت نهان در طبیعت؛
چشمان یشمیِ درشت و زیبای شاهزاده که حالا بیشتر از قبل رنگ ترس به خودشون گرفته بودن به زمین دوخته شد.
به کارگرانی که تا قبل از این در میان تاریکی شب، در اون سوز و سرمای زمستانی _که با وجود هوای گرم داخل اتاق باز هم، با بدجنسی پوست بدنش رو هدف گرفته و بهش طعنه میزد_ با لباس های مندرس و پاره پاره مشغول به کار بودن؛

🔻𝙒𝘼𝙍 𝘼𝙉𝘿 𝙋𝙀𝘼𝘾𝙀🔺Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora