Episode 7

279 67 6
                                    

من ، من من من من من من توی خونھ جئون ھا بودم.
بعد از کوکی ، تنھا چیزی کھ توی این دنیا بھ نظرم واقعی میاد ، ھمین سازه.
پیانوست.
پیانویی کھ ما ھر دو رو بھ روی اون نشستیم.
دستشو روی دست من میذاشت. کاغذ راھنما یا ھرکوفتی کھ بود رو بھم معرفی میکرد ، استفاده ازش رو یاد میداد.
بھم میگفت کھ چطور چیزیھ یا چجوری استفاده میشھ.
برای اینکھ تابستون مسخره و خیسش رو سرگرم باشھ و گریھ نکنھ براش پیانو خریده بودن. بالاخره یک اشرافی باید تو خونش یک پیانو باشھ.
وقتی دوستای مامانش میومدن اونجا باید بھشون نشون میداد کھ چقدر توش خوبھ.
منم برای اون پیرزن ھای غرغرو و چندش اور چایی میبردم. کیک میبرم. و منتظر میموندم تا برن.
یا ساعت ھا پیانو زدن اونو تماشا میکردم.

سھ ماه تمام ما یواشکی با ھم پیانو زدیم. اخھ دست ھای من کثیف و نجس بود و من نباید وسایل مھم خونھ ی جئون ھارو لمس میکردم.
عادت بھ فوضولی نداشتم اما پیانو یجورایی منو صدا میزد.
بعد ازینکھ اون رفت مدرسھ ، من از صبح کھ خونھ رو ترک میکرد تا بعد از ظھر کھ برمیگشت فقط پیانو میزدم.
شاید زمان برام کند تر بگذره.
تا وقتی صدای خورد شدن انگشتامو نمیشنیدم دست برنمیداشتم.
صدای پیانو فقط مستی نمیاره ، باعث میشھ یک دردی رو توی انگشتام احساس کنم کھ از قضا شیرین ترین درده.
این ھا واقعی ترین تصاویر زندگی نداشتھ ی منن.
کھ من با اطمینان تمام میتونم بگم ، من اونجا بودم.
اما بقیھ اتفاقات روزانھ بیشتر یک حالھ یک دروغ یک رویای محض بھ نظر میرسن.
وقتی لیوان اب با دوتا یخ توش رو جلوش میذاشتم و بھش میگفتم: مدرسھ چطور بود؟

دستام میلرزید ، میپرسید :باز طولانی مدت پیانو زدی؟ دستاتو نابود نکن شوگا! درد داری؟
پوزخند میزدم و میگفتم: یکی از درد ھای منھ و شیرین ترینشونھ. اینو ازم میخوای بگیری؟
دستم رو توی دستش میگرفت.
اما یک روز کھ با دستی کھ درد میکرد بھش سیلی زدم ، دردش شیرین نبود. سرش داد کشیدم و گفتم: باز مدرسھ رو دور زدی؟ میدونی مامانت بفھمھ پدر منو در میاره؟
من اصلا نگران مامانش نبودم. من نگران اون جای کبودی روی گردن پسر شونزده سالھ بودم.
دستشو روی گونش گذاشت و ترسیده زمزمھ کرد: اون کھ نمیفھمھ..
فریاد زدم: اون مادرتھ! اگھ موش کوری کھ رنگ لباستو تشخیص نمیده فھمیده مامانی کھ خراش پشت گردنتم میبینھ میفھمھ !
و اون روز برای اولین بار سر من داد زد: بھ تو چھ! زندگی خودمھ! خودم کتکشو میخورم! منم ادمم دلم میخواد نیاز دارم ! نمیتونم کل روز بشینم و غرغر ھای سھ تا ادم کھ فقط خراب میشن رو سر من رو تحمل کنم! شما ربات ھای بی دل باشین منم نیاز بھ محبت دارم ،نیاز بھ عشق دارم! اگھ میتونی جای اینو پر کنی من

دیگھ دیگھ دیگھ پامو از این خونھ کوفتی نمیذارم بیرون و مدرسھ رو ھم دور نمیزنم.
نمیدونم چرا ، من وانمود میکردم ھیچی برام مھم نیست.
وانمود میکردم یھ ربات بی دلم. اما من ، احساساتی ترین ادمی بودم کھ میتونستم ببینم.
من با تک تک جملھ ھاش دلم میلرزید. اما من ، کسی نبودم کھ جرات نشون دادنش رو داشتھ باشم.
این من بودم.
اون روز کوکی کتک خورد. و مجازات شد.
و من از دور شاھدش بودم.
کوکی ضایع ترین بچھ خلافی بود کھ ممکن بود باشھ.
صدای پیانو با من چکار کرد.
کاری کرد برای لحظات کوتاھی ، باورم بشھ من اون بودم.
و بار دیگھ شوگا رو سرزنش کنم کھ دھن قفلش رو باز نمیکرد.
غرور نفرت انگیزشو زیر پا نمیذاشت.
و ھمینجور بھ گریھ انداختن اون بچھ ادامھ میداد.

ھرچند کھ از درون ھمراش گریھ میکرد و با خودش میگفت: چکار باید بکنم؟ چکار کنم کھ تمومش کنھ؟
ای وای بر تو. اگھ من جای تو بودم ، خودکشی میکردم.
اون وقت ھمین جایی بودم کھ الان بودم. بدون ھیچ خاطره ای.
و ھرگز یادم نمیومد کھ چکار کردم و نکردم.
اگھ من جای تو بودم ، مجازاتم تنھایی بود.
غرق شده در دنیایی کھ مال او بود.

صدای موسیقی قطع شد. خودم رو نزدیک اون مرد دیدم.
بلند شد. بھ سمتم اومد. نگاھی بھ لباس ھای من و بعد بھ چھره ام انداخت. زمزمھ کرد: تو شکستی... خودت و اونو نابود کردی..
لباسم رو روی تنم مرتب کرد.
این باعث شد بھ این فکر کنم کھ... شوگا ھم جوون کھ بود ھر روز لباس ھای کوکی رو قبل مدرسش روی تنش مرتب میکرد.
مرد ادامھ داد: جانگ کوک با من زیاد حرف میزد. وقتی پیانو میزدی و حواست پرت اون بود ، وقتی با موسیقی یکی میشدی کور و کر میشدی. اون ھمیشھ ازت حرف میزد. میگفت کھ چقدر برات ارزش قاعلھ یا برادر خوبی براش ھستی. تو بزرگش کرده بودی اون در موردت جوری حرف میزد و اسم تورو تلفظ میکرد انگار داره میگھ پدر!
ابرو بالا انداختم. من خیلی چیزا راجع بھ روابط اون دو نفر میدونم کھ تو نمیدونی. من میدونم کھ یونگی چھ ساعت ھا بھ انتظار کوکی مینشست یا اینکھ نن میدونم اونا فیلم میدیدن.
مرد نگاھش رواز من نمیگرفت: اما چشم ھای کوکی ھیچ شبیھ حرفاش نبود. وقتی پیانو میزدی جوری بھت نگاه میکرد کھ یک کشیش توی کلیسا عیسی رو نگاه میکنھ. وقتی بلند میشدی اسطوره ای میدید با ھمون چشمی کھ برادر زاده من بتمن رو میبینھ و در اخر وقتی نزدیکش بودی جوری نگاھت میکرد کھ جولیت رومئو رو نگاه میکرد.
من چیزی راجع بھ رومئو و جولیت نمیدونستم.
من فقط راجع بھ پیانو میدونستم. پیانویی کھ حالا نزدیک منھ.
خم شد سمت من: اون عاشقت بود و تو اینو میدونستی. بین شما چی میگذشت ؟ میتونی راجع بھش حرف بزنی؟
صدای کوبیده شدن مشت کسی بھ در بھ گوشم رسید. نگاھم رو بھ در دادم. اون مرد اھمیتی در رابطھ با در قاعل نمیشد.
من این صدا رو جایی شنیدم. بھ خاطر دارم یا زیادی رویا پردازم.
من قوطی الکل رو بھ خاطر دارم. حتی بھ خاطر دارم کھ اسمش الکل بود! نمیدونم. شاید مایع توش الکل بود. شاید چیزی کھ توی اون مایع بود ، الکل بود.
من فقط اون قوطی ھای فلزی رو یادمھ.
بارون رو یادمھ. لھ شدن شکوفھ ھای گیلاس توسط قطرات خشن و دل شکستھ اب رو یادمھ.
یادم نمیاد شکوفھ ھای گیلاسی کھ رنگ بھشتن چجوری بودن ، اما لختھ ھای صورتی لھ شده روی زمین رو بھ خاطر دارم.
تلویزیون روشن ، یک شبکھ بیخود ایتالیایی، رقص و موسیقی ، تخم مرغ ھای بازمانده عید پاک ، حلقھ ای کھ توی دستم جا بھ جا میکردم. و ھمین طور ، صدای کوبیده شدن یک مشت سنگین بھ در. اصلا تعجب نمیکردم اگھ اف بی ای درو از جا بکنھ و بیاد تو و با فریاد من رو بھ خاطر تماشای یک کانال ایتالیایی سرزنش کنھ. کاری کھ اگھ من یک مامور اف بی ای بودم میکردم.
و من مست نمیدونم چطور توضیح بدم کھ من دنبال یک نشونھ یا چھره ازپابلو میگردم تا بھش بگم در ھنگام شنا توی بعضی از دریاچھ ھای نمک امکان غرق شدن وجود نداره.
یعنی برای خودکشی وان حموم راه منطقی تریھ تا یک دریاچھ نمک.
ھرچند اگر من ، حتی برای لحظھ ای مین یونگی بودم کھ کوکی رو بھ گریھ میندازه ، دلم میخواست تمام روش ھای خودکشی رو امتحان کنم.
ھمھ این مزخرفات با لگد محکمی کھ بھ در خورد از ذھن من پرید. اون کھ باز نمیکنھ من اینکارو میکنم.
کوکی پشت اون در بود. با دیدنش شکھ شدم. عقب رفتم.
فکر میکردم برای ھمیشھ گذاشتھ تا من برم.
من یک حلزون نیستم تا راه خونھ رو پیدا کنم.
ھر لحظھ ، من ، من قبلی نبودم. یک دقیقھ وابستھ بودم یک دقیقھ میدونستم الکل چیھ و پابلو کجای کره زمین متولد شده.
یا حتی کره زمین اصلا چیھ!
مسالھ اینھ وقتی جانگ کوک با من بود ، من احمق ترین احمق روی زمین بودم.
ناتوان بودم و دستم رو بھ سمت اون دراز میکردم.
ھمون کاری کھ جانگ کوک کوچک با شوگای بزرگ میکرد.
جانگ کوک زمزمھ کرد: اگھ کارت باھاش تموم شده ، بیا تا بھت چیزیو نشون بدم.
مرد تکرار کرد: تو خیلی شکستی یونگی.
اگھ باز خیس بشم ، غریبھ ھای بھ ظاھر خیر خواھی پیدا میشن تا منو باز خشک کنن.
دنبال یک چتر میگشتم.
تا بتونم کنار جانگ کوک و شبیھ جانگ کوک قدم بزنم.
یک چتر برداشتم. مرد متوجھ رفتن من شد. نزدیک شد تا جلومو بگیره بعد خودش رو عقب کشید: برای پس گرفتن لباسات ھا ھم کھ شده برگرد. یونگی، نباید خودتو بھ کشتن بدی . داری کجا میری ؟
کمکم کرد چتر رو باز کنم.
توی یک لحظھ ، چتر باز شد.
شوگا ھم ، بھ کوکیکمک میکرد تا چترش رو باز کنھ.
مرد زمزمھ میکرد: نمیخواستم ناراحتت کنم. میدونم باز.. باز اذیتت کردم من ھمیشھ ...
صدای جانگ کوک مانع شنیدن بقیھ حرف ھاش شد کھ میگفت: زود باش!
متاسفم اقای ...؟ من باید برم.
اینو بھش نگفتم احتمال میدادم خودش فھمیده باشھ! پس رد شدم و رفتم دنبال کوکی. متوجھ این شدم کھ کفش نپوشیدم و پاھام میسوزه ، خیس میشھ و ھر از گاھی چیز بزرگی توی اون فرو میره.
اما من ھمچنان شیفتھ وار دنبالش میدوم. من رو بھ جایی ھدایت میکنھ. حس میکنم دارم بھ جایی میرسم.
میون راه پرسیدم: کجا داریم میریم؟
در حالی کھ جلو میرفت برگشت سمت من. حالا عقب عقب میرفت . لبخند عریضی زد و گفت: جوجھ اردک من قو شده! باید ببینیش!
-جوجھ اردک زشت من ، کی قو میشھ؟
این صدای کودکانھ کوکی ٨ سالھ بود کھ توی گوش من اکو شد.
چشمم با جانگ کوک بود اما تمام فکر و ذھنم رفت پای جوجھ اردک زشت کوکی.
وقتی کھ سرش رو بھ میلھ ھا تکیھ داده بود و بھ بچھ مرغابی ھا خیره شده بود.
و شوگا کھ با یک بستنی میاد و کنارش میشینھ.
بستنی رو بھ دست کودک میده و میگھ: بیا. ھمونی کھ میخواستی.
کوکی بدون اینکھ نگاھش رو بھ بستنی بده پرسید: وانیل ژلھ ای؟ روش اسمارتیز داره؟
شوگا سر تکون داد و تایید کرد: وانیل ژلھ ای. روش اسمارتیز ھم داره.
کوکی اونو از دست شوگا گرفت. یک لیس بھش زد جوری کھ دور دھنش رو ھم کثیف کرد.
ھرچند کھ شوگا تا بھ حال بستنی ژلھ ای با اسمارتیز روش نخورده بود ، اما بھ روی خودش نیاورد کھ چقدر دوست داره امتحانش کنھ. نا سلامتی اون بزرگ بود و کوکی کوچک.
کوکی بھ جوجھ ھا خیره شده بود: یکی ازونا جوجھ منھ. چون چھار تا نون از دستم خورده از مادرش کھ ولش کرده غرق بشھ بیشتر براش زحمت کشیدم. اونم اسمش شوگائھ.
شوگا ابرو بالا انداخت و زمزمھ کرد: فقط ھمین اسمو بلدی؟
کوکیچھار تا لیس دیگھ ھم زد . یکم نگاھش کرد و گفت: من از اب خوشم میاد. ولی نمیتونم شنا کنم. ازش ھم خوشم میاد ھم میترسم.
شوگا بھ جوجھ اردک زشت کوکی بھ اسم شوگا نگاھی انداخت و گفت: من از اب خوشم نمیاد. ولی ازش نمیترسم.
کوکی لبخند عریضی زد و گفت: بیا یک روز باھم بریم ساحل کنار دریا. باھم شنا کنیم . شنا یاد بگیریم. دریا.. میدونی دریا کجاست؟ یک جای خیلیییی غول اندازه ، اندازه ی تمام خونھ ھای
ما کھ ھمش ابھ. و خیلی خوشکلھ . و اونجا اب میوه و ماھی میخورن. خوبھ ھوم؟ من و برادرم دوتایی اونجا... وقتی برادرم از ھیچی نمیترسھ ما...
شوگا با یک جملھ تمام احساسات کوکی رو تا بھ اینجا نادیده گرفت و افکارش رو شکست: من ، برادر تو نیستم.
قلب کوچیک کوکی ترک برداشت.یک ترک ریز و کوچیک.
مثل اینکھ با گوشھ کاغذ اونجارو بریده باشی.
میسوزه، درد داره ، و خیلی کوچیک جلوه میکنھ. یک روز ھم فراموش میشھ.
نگاھش رو از شوگای اردک بھ شوگای بھ ظاھر انسان داد و خیره خیره نگاھش کرد.
شوگا با انگشت شستش اثرات بستنی رو از دور دھن کوکی پاک کرد و گفت: در ضمن ، جوجھ اردک تو ھیچوقت یک قو نمیشھ. اون اصلا یک قو نیست ، مرغابیھ.
و شستش رو لیسید.
من ، حالا کنار ھمون دریاچھ ایستاده بودم. و بھ اب و اثرات فرود قطره باران توی اب نگاه میکردم.

تحسین و ستایشش میکردم.
جانگ کوک با ناامیدی گفت: ھمین الان اینجا بود...
سر تکون دادم و زمزمھ کردم: گفتھ بودی یک قو نشونم میدی.
و سرم رو بالا اوردم. بھ بچھ ای کھ تا کمر از روی میلھ بھ پایین خم شده بود تا اب لمس کنھ نگاه کردم.
پرسیدم: چرا ادما زیر اب خونھ نمیسازن؟
جانگ کوک جواب داد: خوشبختانھ نمیتونن اونجوری دووم بیارن. نفس نمیتونن بکشن اگھ اینکارو بکنن مردن. بھ ھرحال باید محیط زندگی رو بھ فلاکت بکشن پس توی اب چیزایی میریزن کھ بھ سبک خودشون اعلام کنن کھ از این کھ نمیتونن اونجا زندگی کنن انتقام میگیرن. اونا نمیذارن حتی موجودات دریایی ھم اونجا زندگی کنن. فقط بھ ظاھر مدافع حقوق میگو ھان.
ابرو بالا انداختم. درحالی کھ جیغ کشیدن بچھ و سقوطش توی اب رو تماشا میکردم زمزمھ کردم: مدافع حقوق کیا..؟
صدای سقوط توی اب ، یک صحنھ خیلی نزدیک بود.
اینکھ تصور کنی تو صحنھ سقوط رو مشاھده میکنی اما خودت کسی باشی کھ سقوط کرده گیج کنندست.

شوگا کوکی رو عقب کشید و خودش از روی اسکلھ سر خورد و افتاد توی اب. یجای نسبتا پر عمق بود ولی بھ این سادگی ادم نمیکشت. اما تا کسی بیاد و نجاتش بده خیلی گذشت.
بھ ظاھر کھ اینطور بود چون لحظھ ھا ، صدای : تو دیگھ مردی پسر! رو میدادن.
و وقتی شوگا چشم ھاشو دوباره باز کرد ، کوکی خون گریھ میکرد. منظورم اینھ کھ اونقدر گریھ کرده بود تا چشم ھاش بھ سرخی خونی بود کھ از جای ناخوناش روی کف دستش میچکید.
شوگا ھرچی اب خورده بود تف کرد و بالا اورد.
و کوکی اونو در اغوش کشید.
وقتی اونو محکم در اغوش میکشید توی گوشش زمزمھ کرد: اگھ من .. اگھ من یکم شنا بلد بودم... دیگھ لازم نبود بترسی ... دیگھ لازم نبود غرق بشی. چون بی فایده بود. چون من ھمیشھ اونجا بودم. تو برادر منی من نباید اینجوری بذارم...
شوگا اخرین قطرات رو تف کرد: من برادر تو نیستم.
اونا ھنوزم ھمونقدر بچھ بودن. اما من کوکی جوان رو میبینم کھ مثل یک غریق نجات میپره توی اب و دست شوگا رو بھ سمت خودش میکشھ.
شوگایی کھ حتی برای بالا اومدن پا ھم نمیزنھ.

نکھ مرده باشھ ، اون فقط بھ معجزه ای بھ اسم جئون جانگ کوک اعتماد کرده.
وقتی دست شوگا رو روی سینھ خودش میذاره تا بھش بگھ رسیده و بھ خودش بیاد این شوگاست کھ دستاشو دور گردنش حلقھ میکنھ تا اونو بالا بکشھ.
وقتی اونو بالا کشید وحشیانھ روی زمین انداختش و ضربھ محکمی بھ شکمش زد. بعد خم شد نمیدونم اونو ببوسھ یا چی؟
فقط شوگا تمام ابی کھ توی دھنش زخیره کرده بود رو روی صورت کوکی پاشین و اونو کنار زد و نشست.
جانگ کوک جوان ، مستقل و ارباب زاده نما فریاد زد: لعنت بھت مین یونگی!
اینبار مشتی قلدارنھ بھ سینھ ظریف شوگا زد و فریاد زد: تو نباید بذاری یک قرار خوش ازین گلوی لامصب من پایین بره؟ روز اول قرارم رو بھ گھ کشیدی متشکرم! از صبح تاحالا معلوم نیست کدوم جھنمی ھستی! توی خونھ من با پول من میخوری و میخوابی بعد من کھ میرم جون میکنم درس میخونم کار میکنم زحمت میکشم نباید بیام توی خونھ حداقل یک لیوان اب خنک روی میز باشھ و یک ادم کھ راس ساعت یک بگھ خستھ نباشی کھ زندگیتو وقف من کردی؟ تمام روز یا مستی یا خوابی یا نیستی! وقتیم پیدات میشھ کھ بالاخره امیلی بھم پا داده و یک روز خوش بعد کل روز نادیده

گرفتھ شدن و تنھا بودن رو تجربھ میکنم و یھو عین احمقا عین مشنگا عین مستا خودتو میندازی وسط جمعی کھ توش آبرو دارم توی استخر؟ استخری کھ جای شنا کردن نیست ، وقتی شنا کردن ھم بلد نیستی! جواب بده لعنتی! چرا اینقدر اشغالی؟! ھا؟
شوگا اومد حرف بزنھ تا ضربھ سنگینی بھ سینش خورد و برگشت روی زمین ، و سرش بھ کاشی ھای کنار استخر برخورد.
کوکی روی سینش خم و انگشت اشارش رو بھ سمتش گرفت: از این بھ بعد نھ حق داری وقتی خونھ نیستم توی خونھ ی من مست کنی و نھ حق داری پاتو از اون خونھ بیرون بذاری تا من برنگشتم. بھ خاطر تمام خرجی کھ برات میکنم ، یک مسقال برام احترام قاعل شو. و توی زندگی شخصی من دخالت نکن.
شوگا حرفی برای زدن نداشت. ترسیده بود. ناامید شده بود.
از خودش و کوکی ھم متنفر شده بود.
بعد یقھ شوگا رو کشید و اونو نشوند سر جاش. صداشو پایین اورد و اشک ریخت: معلومھ تمام این روزا کدوم جھنمی ھستی؟ تمام دنیا رو زیر رو کردم. کوکی کھ منتظر بود برگردی مرده! این کوکی میترسھ تا توی این بیابون ولش کنی... کھ ھمین کارو میکنی. فقط.. بھ خاطر دل من وانمود کن پشتمی!

ضربی کھ خودم با دستم بھ سینم زدم من رو از فکر و خیال بیرون کشید.
اون کوکی کی بود؟ اون شوگا کی بود؟ اون رابطھ چی بود؟
ھر روز نظرم راجع بھ اونا عوض میشھ. راجع بھ تنھا واقعیت ھای این بازی.
واقعیت ھایی کھ از ھر رویایی برای من غریبھ ترن.
واقعیت ھایی کھ بھ ھیچ روشی توسط علم انسانی اثبات نمیشن.
یا روابطی کھ ھیچ توضیحی براشون نیست.
تنھا توضیحش اینھ کھ: اون ھا برادر نبودن.
نگاھم رو بھ کوکی دادم و پرسیدم: اگھ سقوط کنم ، نجاتم میدی؟
با حرکت سر تکذیب کرد و پشتش رو بھ اب کرد: خیلی وقتھ حق سقوط کردن نداری. تو ، تا وقتی کھ خودتو پیدا نکردی حق مردن نداری. نھ تا وقتی من زندم.
سر تکون دادم. پرسیدم: رومئو و جولیت کین؟
جانگ کوک نگاھش رو بھ من داد. شونھ بالا انداخت: عاشقای احمقی کھ... شوگا ھیچوقت ازشون خوشش نمیومد. ھمینقدر بھم گفتھ. اونا اسطوره ھای عشقن.

سر تکون دادم. باز پرسیدم: بتمن کیھ؟
چترش رو بالای سرش حرکت داد: یک ادم قوی کھ ادم ھارو نجات میداد.
سر تکون دادم. گفتم: جدیدا معنی خیلی چیزا رو تنھایی میفھمم. بدون اینکھ از تو بپرسم.
اب دھنم رو قورت داد. چیزی نگفت. نگاھش رو از من گرفت.
ادامھ دادم: ولی من ھنوز تورو کناره خودم میخوام.
پوزخند زد و زمزمھ کرد: بایدم بخوای.
سعی کردم یکاری شبیھ لبخند انجام بدم. سعی کردم لبخند بزنم.
بعد از کنارش عقب رفتم.
خودم رو بھ مرد مسنی رسوندم و پرسیدم: چجوری میتونم خودم رو بھ ساحل برسونم؟
مرد بھ جایی نامعلوم اشاره کرد و ادرس نامعلومی بھ من داد.
شروع بھ راه رفتن کردم.
میون راه سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم: امیلی ادم بدی نیست.
کوکی با حرکت سر تکذیب کرد: نھ نیست. اون یک فرشتست. ھمیشھ بوده. تنھا کسیھ کھ تمام این سال ھا حرف منو فھمیده.

سر تکون دادم: خوش بھ حالت. کسی تاحالا حرف منو نفھمیده.
ھرچند کھ حرفی برای گفتن نداشتم.
ادامھ راھم رو بھ سمت ساحل دادم . تا بھ یک رستوران رسیدم.
یکم بیرونش ایستادم. نگاھی بھ اطرافش انداختم و زمزمھ کردم: برای زنده موندن باید یچیزی بخورم.
جانگ کوک با حرکت سر تایید کرد: درستھ ولی میخوای چکار کنی؟ چتر رو بالا سرت نگھ دار. ادما از ادمای خیس خوششون نمیاد.
ادم ھا عجیبن. چون نمیتونن توی اب زندگی کنن ازش متنفرن.
اونا توی اتش ھم زندگی نمیکنن. ھرچند کھ ھنوز اونو احساس نکردم. فقط تھ خاطراتم... یک چیز گرم سرخ بی ھوویتھ.
حتی نمیتونی اونو توی دستت بگیری.
اون خیلی خجالتیھ.
زمزمھ کردم: استدلال ھای ادمی.
و وارد رستوران شدم.
بھ غذا ھای بقیھ نگاھی انداختم. بھ کاغذ ھای مستطیل شکلی کھ روی میزش بود.

بگی نگی بدون کمک کوکی فھمیدم چھ خبره.
یکی از کاغذا رو بیرون کشیدم. نگاھش کردم. ھمین؟
اونو بھ سمتش گرفتم و گفتم: یچیزی بھم بده بخورم.
یکم چپ چپ نگاھم کرد و پرسید: اینارو.. از کجا اوردی؟
اینجا خیس نبود. مردم چترشون بالای سرشون نبود.
اونو پایین گرفتم.
جواب دادم: از کمد خونم.
یکم خیره نگاھم کرد و گفت: خونت؟
سر تکون دادم. زمزمھ کردم: من بیمارم. و گرسنھ. یچیزی بھم بده بخورم.
یک زن پشت سر من ظاھر شد و گفت: بھش یک ساندیچ و نوشابھ بده یالا! اینقدر بد بین نباش. اون شبیھ دزدا نیست.
بعد بھ من نگاه کرد و لبخند زد: اون یک پیانیستھ. من اونو میشناسم. زود باش. بقیھ پولشم پس بده.
مرد نفسش رو بیرون داد و گفت: پس شما اونو میشناسین.
و یک چند تا کاغذ دیگھ جلوی من گذاشت. رنگ ھاشون و عدد ھاشون متفاوت بود.

احمقانھ بود یک کاغذ بدی چند تا پس بگیری.
فقط کیف خودت رو پر میکنی.
زن لبخند عریضی زد و حواس من رو بھ خودش جلب کرد: من ھمیشھ میومدم تا استودیو تا تورو ببینم. تو خیلی خوب پیانو میزنی مثل یک فرشتھ ! ولی .. مدتیھ کھ دیگھ اونجا نیستی. جای دیگھ ای مشغول بھ کار شدی؟
ابرو بالا انداختم و جواب دادم: خیر. منم زن زیاد دیدم. ممنون کھ اینقدر از مرد ھا بیشتر میفھمین.
نگاھم رو بھ میز دادم. اگھ زن بودم ، شاید الان میدونستم کیم.
اگھ زن بودم ، بھ بقیھ غذا میدادم.
اگھ زن بودم ، میتونستم با حلاوت بگم کھ از مرد ھا متنفرم.
گفتم: نمیدونم چرا پیانو نمیزنم. من بلد نیستم پیانو بزنم.
خندید و ارنجش رو بھ ارنج من کوبید و گفت: اینقدر غر نزن. زن باش! شما ھنریا خیلی دپرسین ھا.
کاش میتونستم بھ حرفش گوش کنم.
گفتم: ھنری ھا؟ ببینم ، تو میتونی از کجا باید خودم رو بھ ساحل برسونم؟ تا قبل اینکھ ھوا تاریک بشھ.

فکر کرد. گفت: ساحل؟ از اینجا خیلی دوره. در ضمن ھوای اونجا افتضاحھ الان.
ابرو بالا انداختم: پس کجا میتونم اتیش پیدا کنم؟
پرسید: میخوای سیگار بکشی؟
چشم ھامو چرخوندم : من فقط دنبال اتیش میگردم.
خندید: رک باش! بھم بگو. من یک امریکاییم میفھمم چی میگی.
نگاھش کردم: امریکایی؟
سر تکون داد: یک چند سالیھ کھ اومدم اینجا. بفرما! غذات. لذت ببر. از من میشنوی الان نرو ساحل. بذار قشنگ این چند ماه بگذره زمستونم وللش اواخر بھار برو.
پرسیدم: وقتی شکوفھ ھای گیلاس ریختن؟
متعجب حرفم رو تکرار کرد: شکوفھ ھای گیلاس؟ اونا واسھ بھارن؟ شما ژاپنی ھا دل از مملکتتون نمیکنین؟
ھیچ نمیفھمیدم چی میگھ. اون دوتا چیزی رو کھ گذاشتن جلوم برداشتم. من فقط با کوکی میتونم حرف بزنم.
اون مثل ادم جواب میده. حداقل بھ زبون خودم.
وقتی برگشتم بیرون گفتم: جانگ کوک ، اشتباه کردم. من کسی رو دارم کھ حرفم رو بفھمھ. اه خدای من من دارم خیس میشم!

باز عقب رفتم. نگاھم با جانگ کوکی بود کھ ھمون بیرون روی یک نیمکت نشستھ بود و بھ جای نامعلومی خیره بود.
شاید تنھا کسی کھ تورو میفھمھ امیلی باشھ ، اما تنھا کسی کھ منو میفھمھ تویی.
جایی نشستم کھ بتونم ببینمش.
زن کھ رد میشد در اون قوطی قرمز رنگ رو برام باز کرد و زد رو شونم: کوک بزن شارژ شی!
بعد رفت بیرون. و از کنار کوکی رد شد.
چرا کوکی رو بزنم شاد میشم؟ً
من اگھ اونو بزنم ، خودکشی میکنم.
تحمل این ھمھ گناه رو من ندارم.
اما صدای ھای ھای گریھ کردن اشک ریختن و زاری کردنش توی گوش منھ.
با لباس سیاه ، پشت یک در بستھ.

The world which it was mineWhere stories live. Discover now