یونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...
یونگی یک روز صبح توی تخت خودش با لباس بیمارستان بیدار میشه و هیچ گذشته ای از خود به خاطر نداره. متوجه میشه که یک هم خونه به اسم جانگ کوک داره که علاقه ای به کمک کردن در به خاطر اوردن گذشته او نداره زیرا...
مردمکهای سیاهش با التماس دنبال نشانهای از پشیمونی یا ترس تو چشمهای یونگی گشت اما وقتی حس کرد به احساسش خیانت شده داد زد:
«بگو که اشتباه شده. بهم بگو که آدم بدی نیستی!»
«هوسوک تو احمقی؟ چی باعث شده...