new start

131 16 4
                                    

Saba


از روزهای پر از عشق و هیجانمان گذشته و من برای آخرین بار و همیشه غزال را از دست داده ام هرقدر هم به خودم تلقین کنم که مقصر نبودم فایده ای ندارد شاید همه چیز از یک برخورد احمقانه شروع شد که نباید شروع میشد اما به نظرم باعث شجاعت وجود داشتن به عنوان کسی به نام خودم شد و ارزش همه ی دلشکستگی ها و روزهای سخت را داشت ارزشش را داشت که درگیر زندگی شوم و بحث زندگی ام از من به ما مبدل شود اما ارزش ازدست دادن غزال را داشت یا نه را به حتم نمیدانم ولی میدانم شکستن و دوری و دلتنگی یعنی عاشقی

روز هایی که اطمینان پیدا میکنی برای همیشه فردی را در زندگی خواهی داشت و او عاشق توست و تو اورا دوست داری دیگر عاشقش نمیتوانی باشی عشق یعنی حسرت و سوختن نه به دست آوردن

به دست آوردن فقط لذت بخش است و لذت بعد از مدتی از بین میرود

واقعیت این است که من با نیمه کاره رها کردن داستان در اصل داستان واقعی رابطه مان را تمام کرده بودم و آن هم در ذهنم و هیچ چیزی جز افکار منفی وجود نداشت اما با گذر زمان از آتش منفی بودن ذهنم کم شد و دوباره به ذهن عادی و خنثی همیشگی برگشتم و حالا که میتوانم خنثی فکر کنم در خاطراتم روزهای خوش و شادی را میبینم و این اشتباه نبود هیچ ادمی اشتباهی نیست و هیچ رابطه ای اشتباه نیست همه برای یادگرفتن و تغییر زاویه دیدمان هستند بستگی دارد چگونه واکنش نشان دهیم و چطور با آنها کنار بیاییم و تصمیم بگیریم در هر زمان مطمئنا همیشه سعی کرده ایم بهترین تصمیم ممکن را بگیریم.


_هی چی داری مینویسی؟

+اوف ترسوندی منو ...

(صبا نفس عمیقی میکشد,او با شانه اش به چهارچوب در تکیه داده است و با پوزخندی نگاهش میکند)

+ یه نوشته برای خودم تصمیم گرفتم دوباره شروع به نوشتن کنم


(به سمتش میرود دستش را روی شانه صبا میگذارد گونه اش را به آرامی میبوسد)


_خیلی هم خوب ... میشه بخونمش؟


(صبا دفترش را میبندد به نظر نگران و دستپاچه شده است)


+آم ... نه ... ولی تموم که شد با توضیح برات میخونمش


(متعجب میشود صورت صبا را کامل به سمت خودش برمیگرداند دستش را زیر چانه او نگه میدارد)


_ اوه نکنه داستان های رمانتیکت با عشاق قبلیته ؟! اره هانی ؟!؟ داری چیزیو از من مخفی میکنی که بعدا لازمه با توضیح برام تعریف کنی!؟


(صبا دستش را در دستش میگیرد و با حالت کمی شوخ طبعانه میگوید)


+اوه نه نه نه ... منو مگه نمیشناسی تونستم برای یه روز کامل رمانتیک باشم .. منو باکسی اشتباه نگرفتی احیانن؟!

(می ایستد صورت صبا جدی میشود و مستقیم به چشمانش نگاه میکند )


+عجول نباش به موقه اش که برات بگم همه چی خیلی قشنگ تر و بهتره بهم اعتماد کن


(او لبخند میزند و بعد میبوسدش صبا چشمانش را میبندد )


_ میدونی که بهت اعتماد دارم هرچیزی که باشه در هر شرایطی


(صبا چشمانش را باز میکند و با ذوقی درچشمانش به سمت میزش برمیگردد دولا میشود تا چیزی را یادداشت کند)


+ هیچی قشنگ تر از این جمله نیست روزمو ساختی عشق بذار بنویسمش

(صبا به سمتش برمیگردد و سریع او را میبوسد )


+ میدونی که خیلی دوستت دارم!؟


(او از صبا رو برمیگرداند و ادا درمی آورد)

_چه فایده وقتی که عاشقم نمیشی


(صبا رو به رویش قرار میگیرد و با دستانش صورتش را میگیرد )


+چون دوستت دارم


(زمزمه میکند)


_منم دوستت دارم

پ.ن:
خب خب خب خب بعد از یک مدت خیلی خیلی خیلی طولانی من برگشتم و اره به تنهایی میخوام داستانو ادامه بدم اگر هنوز کسایی هستن که میخونن و میخوان ادامه پیدا کنه لطفا کامنت بذارن و نظر بدن و حدس بزنن مشتاقانه منتظر نظرات و حمایتتون هستم🙏
دوستون دارم , صبا ❤

dreams come true Donde viven las historias. Descúbrelo ahora