Part 8🔮

5.8K 861 120
                                    

تهیونگ سر دومین قرارش با جونگکوک نرفت و حتی جواب تماساش رو نداد. چون روی دستش جای سوختگی‌های زیادی بود که سیگار پدرش به جا گذاشته بود. نفسش به درستی بالا نمیومد و چشماش میسوخت اما نمیتونست گریه کنه. پس نمیخواست جونگکوک با این وضع ببینتش و واقعا متاسف بود که اون پسر اینقدر به خاطرش اذیت میشد. با خودش فکر کرد حتما جونگکوک بالاخره ازش خسته میشد. قلبش از این موضوع گرفت ولی نمیتونست به چیز دیگه‌ای فکر کنه.

[ته...من خیلی نگرانم لطفا جواب بده ]

نمیفهمید چه کاری درسته و چه کاری غلط. نمیدونست باید چیکار کنه. گوشیش رو خاموش کرد و گوشه‌ی اتاق انداخت. به سوختگی‌های دردناک دستش نگاه کرد و حالش بد شد. نه. جونگکوک نباید میدیدش. با خودش تکرار کرد.

جونگکوک با اضطراب طول آپارتمانشو طی میکرد و وقتی برای آخرین بار به تهیونگ زنگ زد و فهمید موبایلش خاموشه
تمام امیدشو از دست داد. ترسید. برای یک لحظه از همه چیز ترسید. از این که تهیونگ دیگه نخواد اون رو ببینه. اگه دیگه دوستش نداشته باشه یا اگه آسیبی دیده باشه. افکارش با سرعت از ذهنش میگذشتن و اون کاملا آشفته بود. با کلافگی موهاش رو به هم ریخت و نفس لرزونشو بیرون داد.
.
.

بین خواب و بیداری روی کاناپه دراز کشیده بود که آیفون زنگ خورد. قلبش چند ساعتی بود که تیر میکشید و به کندی می‌تپید و یادش افتاد که قرصش رو نخورده.
به سمت در رفت و وقتی متوجه شد تهیونگ کسیه که آیفون رو زده امید تازه‌ای گرفت. تهیونگ به محض ورودش تو آغوش گرم و امن جونگکوک فرو رفت و بازوهای جونگکوک دورش حلقه شد.

-ته من داشتم از نگرانی میمردم. فکر کردم...

با کلافگی گفت و نتونست جمله‌شو کامل کنه.

-ب-ببخشید کوکی...

جونگکوک تهیونگ رو از خودش جدا کرد و بهش نگاه کرد. مثل همیشه رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسید و باعث
میشد قلب پسر فشرده شه.
یکباره چشمش به دست باند پیچیده شده‌ی تهیونگ افتاد و با ترس و نگرانی زمزمه کرد:
-ته...د-دستت چی شده؟

-جونگکوک...گوش کن. خب؟

با دست دیگه‌ش گونه‌ی جونگکوک رو نوازش کرد و اون مردمک‌های لرزونشو به چشمای تهیونگ دوخت.

-من خوبم...این فقط یکم سوخته. من به خاطرش میخواستم تو منو نیبینی...و-واسه همین نیومدم...اما نتونستم بیشتر از این نگرانت کنم. بیا الان فراموشش کنیم. باشه؟

جونگکوک نفسهای عصبیشو تو صورت تهیونگ رها میکرد و سعی میکرد خودشو کنترل کنه. قلبش نامنظم تر میزد و چند بار سعی کرد به جای این نفس‌های کوتاه نفس عمیقی بکشه اما نتونست و دستشو روی قلب بیقرارش گذاشت.

-کوکی...چیشده؟ قلبت؟

با ترس و نگرانی گفت و واقعا وحشت کرده بود.

Home (kookv)Where stories live. Discover now