CHAPTER ✨25

998 252 41
                                    

-سلاااااااااممممم آجوشیییییییی پاااارک...
مثل همیشه انرژی زیادی از اون لحن پخش میشد و این چانیول رو به وجد میاورد بدون اینکه حتی خودش متوجه تحول و انقلابی بشه که توی سرش راه میوفتاد... بکهیون و اون روحیه‌ی قابل تحسینش به تنهایی کافی بودن تا کلمات توی مغز چانیول اعتصاب کنن و زبونش قفل بشه. دنیا براش از حرکت بایسته و انگار توی یک خلا عمیق فرو رفته که تنها انرژی موجود درونش، از طریق امواج صوتی بکهیون پخش میشه...
صندلی برداشت و سمت اپن کشید. روش نشست و به صدایی که از تلفنِ روی میز آزاد میشد گوش کرد.
-انگار هنوز نرسیدی خونه...چون این رفته رو پیغام گیر...این اولین باره که دارم برای کسی پیغام میذارم. اوه خدای من این خیلی هیجان انگیزهههههه!
قسمت آخر جمله‌اشو تقریبا جیغ کشیده بود و گوشه‌ی لب‌های چانیول سمت بالا پرواز کردن.
صداشو با خرخر ضعیفی صاف کرد و ادامه داد:
-خب من الان خونه‌ی آقای دو هستم.
اولین خبر اخمی به ابروهای چانیول آورد و بکهیون که میتونست حدس بزنه جمله‌ای که گفته برای چانیول خوشایند نیست، سریعا توجیه کرد:
-قرار بود برم پیش مامان بابا...ولی حدس بزن چی؟ خبر مرگ دزد و دلقک اومده! البته فکر کنم تو هم مثل من نمیدونی اونا کین...
صدای ریز خنده‌های شیطنت‌آمیز پسر کوچیکتر ثانیه‌های کوتاهی با مخملی‌ترین حالت ممکن توی فضا طنین انداخت و بعد دوباره لحنش جدی شد.
-مهم نیست اونا کین...مهم اینه که آدمای زیادی دلشون می‌خواد خبرهای دقیقی از این اتفاقات داشته باشن. پدر و مادر منم توی یه دفتر خبری کار می‌کنن پس حسابی سرشون شلوغه و ذهنشون درگیره...آقای دو گفت اگه ما تو همچین شرایطی بریم بهشون بگیم من پیش تو گروگان بودم ممکنه سکته کنن...آخه اونا خبر نداشتن...البته آقای دو گفت من اینو بهت نگم ولی دلیل قانع‌کننده‌ای نداشت برای همین منم گفتم.
چانیول آرنجشو به اپن تکیه داد و دستشو زیر چونه‌اش زد و با لبخند کوچیکی به تلفن خیره شد.
-راستش من خیلی گیج بودم...مامانم وقتی از کما در اومدم به من گفت بابام مرده...ولی انگار این فقط یه دروغ بوده تا منو از خودشون دور کنه و بفرسته خونه‌ی یکی از فامیلای خیلی دورمون...حتما می‌پرسی چرا؟ وااااای این خیلی خنده داره...چون اونا می‌ترسیدن که تو منو پیدا کنی و گروگان بگیری.
بعد بلند بلند زد زیر خنده...
و چانیول فقط لبخندش رو پهن‌تر کرد... حق با بکهیون بود... این ماجرا واقعا خنده دار بود! نه چونکه محال به نظر می‌رسید، نه...بخاطر اینکه با تمام این پیشگیری‌ها اون اتفاق افتاده بود و اونا حالا اینجا بودن... چانیول توی واحد کوچیک آپارتمانیش نشسته بود و داشت به بکهیونی گوش می‌کرد که همه چیز رو با جزئیات براش تعریف می‌کرد و توقع هیچ واکنشی هم نداشت...
-بعدش من تو خونه‌ی اون فامیلمون اذیت شدم و فرار کردم و صاف افتادم تو تله‌ی گروگان گیرم...ما توی قصه ها زندگی می‌کنیم مگه نه؟
مکثی کرد و صدای نفس‌های آروم و منظمش توی گوش‌های چانیول منعکس شد. فقط چند لحظه‌ی سریع بود و بعد ادامه داد:
-احتمالا اگه مامانم بفهمه با نقشه‌ای که کشیده منو سریع‌تر فرستاده پیش تو از خودش ناامید میشه...یه‌جورایی وقتی ماجرا رو فهمیدم حس ناامنی کردم...از اینکه بهم حقیقت رو نگفت...فکر می‌کنم بعد از اینکه 5 سال یه جسم به دردنخور گوشه‌ی تخت بیمارستان بودم اون دیگه باهام احساس راحتی نداره تا بهم دروغ نگه...ولی حتی این موضوع هم اشتباهشو توجیه نمی‌کنه. درست نمیگم؟
چانیول سری تکون داد و زیر لب خشک و آروم گفت:
-درسته.
البته که بکهیون نمی‌شنید و حتی الان خبر نداشت که چانیول داره به پیغامش گوش میده... ولی خب چانیول به قدری غرق بود که فراموش کرده بود بکهیون الان مقابلش نیست و اون داره توی تنهاییش به صحبت‌های بکهیون توجه نشون میده...
-به‌هرحال قرار شد یه مدتی رو اینجا بمونم...انگار خیلیم بد نشده...فکر کنم و من آقای دو باید حرفای زیادی باهم بزنیم...بهم اجازه داد از تلفن خونه‌اش استفاده کنم ولی نمی‌خوام خرج زیادی گردنش بندازم. پس زود خداحافظی می‌کنم...مواظب خودت باش.
و صدای بوق بوق‌های متعددی که خبر از تموم شدن مکالمه می‌داد.

~~~~~~~~~~~~~~~

Hᴇʏ Dᴏʏʟᴇ ࿐ [ Completed ]Where stories live. Discover now