12. Teen choice awards

153 32 62
                                    

روز بعد از رفتنم به برنامه جیمز کوردن، لیام بهم خبر داد که من به مراسم teen choice awards دعوت شدم و قراره جزو اهدا کنندگان جوایز باشم. راستش این خبر خیلی خوشحالم کرد. از بچگی دوست داشتم که توی اینجور مراسما روی سن برم و به برنده ها جایزه بدم. فکر رسیدن به چیزی که خیلی دلم میخواست تجربش کنم، باعث میشه که حس کنم از راه روزنه ای باریک، نور خورشید به درون قلب تاریکم تابیده میشه.

بعد ترد شدنم توسط دارسی، اهدای جایزه و فکر کردن به اینکه احتمالا سال بعد آهنگام و آلبومم نامزد میشن تنها چیزی بود که واقعا لبهامو به سمت بالا انحنا میده.
بالاخره وقتش رسید. اولین باریه که توی یه همچین مراسمی شرکت می کردم.

صبح زود شان بهم پیام داد و گفت اگه استرس دارم میتونه همراهم بیاد. مسلما شان یکی از با معرفت ترین و بافکرترین آدماییه که میشناسم. با این حال نمیخواستم قبول کنم؛ اما بعد فکر کردم بدم نیست، چون اینجوری به آمار فوت جوانان در اثر سکته قلبی اضافه نمیکنم!

بعد ازظهر، مدلین به همراه چند نفر دیگه اومدن تا آمادم کنن.
از آیینه به کت و شلوار سبز روشن توی تنم که به طراحی مدلین بود نگاه میکنم. مرد که اسمش پاتریک بود، جاهایی از لباسمو که ایراداتی داشت و خوب روی تنم نمیشست رو درست میکرد و سارا روغن و هزار تا مواد دیگه که نمیدونم اصلا چه فرقی با هم دارن رو به موهام میز.

بعد از دو ساعت مثل آفتابپرست بی حرکت موندن، بالاخره آماده شدم. دوباره به سرتاپام توی ایینه نگاه کردم از این لباسم برعکس لباسی که توی late late show پوشیده بودم، زیاد خوشم نیومد. حتی تعریفای مدلین و پاتریک هم نظرم و عوض نکرد. شاید بخاطر اینه که معمولا رنگ به این روشنی نمیپوشم. خداروشکر این مراسم مثل ama یا گرمی اونقدرا رسمی نیست.

شان با لیموزینش اومد دنبالم. سوار شدم و کنارش نشستم. شان یه کت و شلوار سبز تیره تو مایه های یشمی تنش بود. مطمئنم هر کس که ما دو تا رو کنار هم ببینه میگه عه چه جالب! خیار و پوستش دارن میان.

توی طول راه شان صمیمی باهام صحبت کرد که باعث شد حداقل برای چند دقیقه استرس نداشته باشم. به محل برگذاری مراسم که رسیدیم، از هم جدا شدیم.

شان با فاصله حدود دو متر از من واستاده بود. روی فرش آبی رنگ بودیم و خبرنگارا ازمون یه عالم عکس میگرفتن.
احساس می کردم رگای توی چشام مثه سیمای گیتار دارن دونه دونه پاره میشن. اون همه نور فلش داشت چشامو تجزیه میکرد و کم مونده بود اشکمام سرازیر بش و آبروی خودمو ببرم. ولی خب نباید ناراحتیمو بروز میدادم؛ چون هیچکس دوست نداره از یه خیار له شده عکس بگیره.

شان به این وضعیت عادت داشت و خبرنگارا یه سره ازش عکس میگرفتن. یهو یکیشون داد زد:《 کنار هم واستین! دو نفرتون توی یه قاب خیلی خوب میشه.》و بعدش بقیه خبرنگارا حرف اونو تکرار کردن.

LiliumWhere stories live. Discover now