۸: نبودنت

533 109 124
                                    

گل های لوندر را روی سنگ خاکستری رنگ میگذارم و رو به رویش روی چمن های کمی خیس می نشینم.

طبق عادت، نیم ساعتی زانو در بغل به نوشته های روی سنگ خیره میشوم و با سر انگشت، حفره ی لیام جیمز پین را لمس میکنم.

آن اوایل از این سنگ جدا نمیشدم. حتی چند شبی را هم بدون ترس از صدای گرگ ها و بقول اشتون ارواح، همین جا خوابیدم.

بعد از آن هم چندوقتی مثل همه با سنگ سرد حرف میزدم و اتفاقات جدید را برایش تعریف میکردم. اما بعد از آن مدت، با درک حضور نبودنت، فهمیدم که نیازی به تعریف نیست و کم کم، رسم زندگی با نبودنت را یاد گرفتم.

از روی چمن هایی که حالا بخاطر تحمل وزن من کمی له شده اند بلند میشوم. پشت شلوارم را محض احتیاط می تکانم و از سنگ به سمت فروشگاه، خداحافظی میکنم.

مسیر کوتاه بین آرامستان و فروشگاه را با زمزمه ی ' مخلوق شیرین' زیرلب طی میکنم.
یک بسته توت فرنگی و چند تا فلفل دلمه ای و پنیر پیتزا و لازانیا و البته شکلات.
لیام کوچکمان عصر امروز هم مهمان ماست و من نمیخواهم علاقه اش نسبت به خانه مان از بین برود.

سر راه برگشت چند سنتی که از خرید نانوایی توی جیبم مانده به دوستت الکس که سر جای همیشگیش نشسته میدهم و حال گربه ی مریضش را میپرسم.توی راهروی پایین، آقای اسلوان ایستاده و از خرابی آسانسور شکایت میکند. بی خیال پله ها را بالا میروم و حواسم هست که خرید ها پخش راه پله نشود. در خانه را میبندم و میگذارم پنجره باز بماند تا مثل هر یکشنبه صدای رادیوی چارلی که از بالکن پایینی می آید، خانه را پر کند.فلفل ها را در یخچال میگذارم و توت فرنگی ها را توی ظرفی میریزم و سمت کارگاه کوچک بالای پله ها میروم تا به ایده ی جدیدم روی تابلو جان بدهم
که صدای تلفن متوقفم میکند.

خبر بدنیا آمدن بچه ی دختر گل فروش را که میشنوم، لبخندی که حالا حالاها پاک شدنی نیست روی لب هایم مینشیند. قرار است اسمش فلیکس باشد. اسمی که دوست داشتی..

میبینی؟ زندگی بدون توهم جریان دارد.
فقط کمی سرد تر، خالی تر.
هنوز هم لبخند میزنم.
برای تولدت کیک میخرم.
و هنوز هم صدای تو روی دستگاه پیغامگیر خانه است.
هراز چندگاهی هم با نبودنت سیگاری دود میکنم و آلبوم دو نفره مان را ورق میزنم و غرق میشوم در بودنی که هرگز تکرار نخواهد شد.
هنوز هم دوستت دارم.

نبودنتWhere stories live. Discover now