Chapter12

305 73 27
                                    

"البته بهتره اول اون بیچاره رو برگردونی توی لباست!"

جونگین دستپاچه شلوارشو بالا کشید و گونه هاش رنگ گرفتن.
فکر میکرد جلوی کیونگسو بتونه راحت تر برخورد بکنه اما خجالتش و  حس بدی که کنار یه غریبه داشت، اذیتش میکردن.
درسته خودش برای برقراری رابطه با کبونگسو پیش قدم شده بود، اما هنوزم با هم غریبه محسوب میشدن و این دست و پاشوو میبست.

"فکر نمیکردم اون دراز احمق حرفمو جدی بگیره و تو رو جور کنه برام."

نگاه جونگین بالا اومد و با صورت کلافه‌ی کیونگسو رو به رو شد.

"ببین بچه، من الان نه حوصله دارم و نه اعصاب. دارم کلی به خودم فشار میارم تا باهات حرف بزنم و اگه میخوای بازم به مجسمه بودن ادامه بدی من میرم."

"نه...نه...حرف میزنم."

جونگین آب دهنشو قورت داد و با ترس به کیونگسو نگاه کرد.
"عامممم. خب چجوری شروع کنم... من اسمم کیم جونگینه و 25 سالمه. من افسردگی و اضطراب شدید دارم و به نظرم باید قبل از این که چیزی راجع به خودم بگم اینو بهت میگفتم."

نگاه کیونگسو پوکرتر و بی حوصله تر شد.

"به نظرت وقتی تو رو توی مطب دیدم نفهمیدم روانی‌ای چیزی هستی؟"

وات؟

"حالا هر کی که میاد مطب روانی نیست که کیونگسو!ینی خودتم روانی‌ای؟"

"نمیبینی؟ قطعا روانیم که دارم سر روانی بودن با یه جیگری مثل تو بحث میکنم!"

جونگین در جا از قرمز گوجه‌ای تبدیل به قرمز خونی (رنگ خون) شد.

"دو دیقه خفه شو بذار من حرفمو بزنم. صدات در بیاد عواقبش با خودته!"

جونگین خوف کرده سر تکون داد و منتظر حرف های کیونگسو شد.

"ببین شکلات. من بیماری دوقطبی دارم.نمیتونم خودمو کنترل کنم. دارو مصرف میکنم اما انگار باید دوز داروهام عوض بشه و دکتر مرگ گرفته‌ی من رفته مسافرت و من به هیچکس جز اون اعتماد ندارم....البته جز بیون بکهیون. اما اون روان پزشک نیست و نمیتونه داروهامو تجویز کنه.فعلا اومدم پیشش که بتونم تا برگشت اون مرتیکه خودمو کنترل کنم."

جونگین سرشو به معنی فهمیدن بالا و پایین برد. خودش از نود درصد ماجرا با خبر بود به لطف دکتر عزیزش!
اما قرار بود لو نده که خبر داره.

"همینا بود؟"

با صدای آرومی از کیونگسو پرسید و تایید بی صدایی ازش گرفت.
گرچه چیز خاصی ازش نفهمیده بود. اما همین برای روز اول بس بود. نبود؟

"خب...من یکم مشکلم جدیه. نمیدونم میتونی قبولش کنی یا نه. من حدود دو سال پیش خانوادمو از دست دادم. پدر و مادرم و دوتا خواهرام. خودمم قرار نبود زنده بمونم. نمیدونم چی شد که الان اینجام واقعا. من... خب راستش... ما وضعمون خیلی خوب بود. یعنی خوب شده بود. خیلی یهویی و رویایی وضع زندگیمون عوض شده بود. بابام توی دفتر نخست وزیر کار میکرد. با وزیرها و رئیس جمهور و بزرگ های کشور رفت و آمد داشتیم. تا این که ورق برگشت.نمیدونم بابای بیچاره‌ی من چرا باید توی اون ساعت توی دفترش میموند و چرا باید شاهد اون اتفاق میشد. اما کسایی که به نفعشون نبود پدر من ماجرایی که اتفاق افتاده بود رو بدونه، شبانه حمله کردن بهمون. کل خانوادم توی یه شب مردن. قرار بود از سئول بریم. حتی بابا برای امنیتمون نقشه داشت بریم ژاپن...قرار نبود اونا دیگه نفس نکشن و من اینجا به یادشون باشم...دلم براشون تنگ شده... فقط دلم میخواد یه بار دیگه همشونو بغل کنم...یه بار دیگه..."

I'm a psychic for youWhere stories live. Discover now