ارزش صبر كردن داشت حالا...؟

799 124 8
                                    

عصر جمعه ي قشنگي بود و ستاره ها اون بيرون به درخشاني ميدرخشيدن. جين و تهيونگ رو كوسن ها و پتوهايي كه تو بالكن خونه ي تهيونگ گذاشته بودن نشسته بودن و از منظره ي زيباي چراغ هاي شهر سئول تو تاريكي شب لذت ميبردن.

كنار هم نشسته بودن و زانوهاشون همو لمس ميكردن و انگشتاشونو تو هم گره زده بودن كه يهويي تهيونگ پشت دستشو به آرومي نوازش كرد و جين سوالي نگاهي بهش انداخت.

تهيونگ با لحن مضطربي گفت:" امممم... بايد يه چيزي ازت بپرسم."

اين اولين باري بود كه جين تهيونگ رو نگران ميديد. تهيونگي كه هميشه با اعتماد به نفس به نظر ميرسيد.

سعي كرد اطمينان بخش به نظر برسه:" حتما، چي شده؟"

" خب ببين مامانم يه جورايي ميخواد ببينتت و اممم.... تو دلت ميخواد فردا باهام بياي ببينيش؟ ما رو برا نهار دعوت كرده اما اگه آماده نيستي يا اگه خيلي زود داريم پيش ميريم منظورم اينه اخه ما فقط يه ماهه كه داريم قرار ميزاريم ... من فقط مطمئن نيستم اين چيزا تو رابطه چطوريه و ..."

استرس تهيونگ تو لحظه اي كه لباي نرم جين رو لباش قرار گرفتن از بين رفت و به سرعت تو حس لمس جين ذوب شد. اول آروم همو ميبوسيدن اما رفته رفته نيازشون بيشتر شد. جين به ارومي صورت تهيونگ رو تو دستاش گرفت و بالاخره جواب داد:" از خدامه مامانتو ببينم"

خيال تهيونگ راحت شد و قبل اينكه به ادامه ي شروع عشق بازيشون برسن لبخند پهني زد.





تهيونگ با حيرت به دوست پسرش نگاه ميكرد. مثل اينكه انگار هر روز كه ميگذره بيشتر و بيشتر شيفته و دلباخته ي جين ميشه. تو خونش تو دگو بودن و به مامانش و جين خيره شده بود كه چطوري با خوشحالي در حين دسر درست كردن تو آشپزخونه پچ پچ ميكردن!! البته كه جين بلافاصله خودشو تو دل مادر تهيونگ جا كرده بود و حتي پيشنهاد داد تا دسرُ آماده كنه و مادرشم با خوشحالي قبول كرد و حتي يه پيشبند صورتي هم براش بست. تهيونگ هيچ وقت نمي دونست يه پيشبند معمولي صورتي چقدر ممكنه جذاب به نظر برسه تا وقتي كه جينو توش ديد.

بعدا كه مادر تهيونگ داشت بدرقشون ميكرد خم شد و زير گوش تهيونگ اروم گفت:" ميتوني بهش تكيه كني."

تهيونگ لبخند زد :" ميدونم"

تو راه برگشت جين با هيجان درباره ي قرار نهاري كه داشتن و خوشمزه بودن غذا و اينكه چقدر مادر تهيونگ شيرينه حرف ميزد و تهيونگ تو تمام اين مدت ميتونست برق نگاشو تو چشماش ببينه و بفهمه كه در مورد هيچ كدوم دروغ نميگه. تهيونگ لحظه اي رو كه به اندازه ي اين لحظه خوشحال بوده باشه به ياد نمياورد.

وقتي به اپارتمان تهيونگ رسيدن تهيونگ گفت:" يه چيزي بايد بهت بگم؛ ديروز از كارم استعفا دادم"

Chocolate milk boy ( Translated ) Where stories live. Discover now