یک: قهوه‌ای-طلایی.

572 129 297
                                    

"هیزم ها همیشه خاموش و سرد نمیمونن، بالاخره یک روز جرقه‌ی کوچیکی آتیش رو شعله ور میکنه، و اونجاست که داستان تازه شروع میشه."
- ناشناس.

پاشیدن رنگ به دیوار. مهارت. اسپری هایی با رنگ های تیره و روشن و پراکنده روی‌ زمین. تمرکز روی دیوارِ آجری. خیره شدن به خطوط روی دیوار، نوشتن، کشیدن، ترکیبی از سیاه و طلایی، و بالاخره تمام.

اسپری‌ش رو روی زمین، به داخل کیفش پرت کرد و عقب عقب رفت تا بتونه نگاهی به شاهکارش بندازه.

با آرنجش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست، اونجا یک کم گرم بود.

قطعا منظور از یک کم، زیاد بود. خورشید دقیقا وسط آسمون آبی بود جوری که لیام حتی نمی‌تونست سایه‌ی خودش رو ببینه.

احساس کرد اگر یکم دیگه همونجا بدون کلاه به ایسته، بین موهای قهوه ایش آتش سوزی رخ میده. پس کلاه قرمزش رو برعکس روی سرش گذاشت و احتیاط کرد که انگشت های سیاهش رنگ مورد علاقه اش رو خراب نکنن.

-قرمز رنگ مورد علاقه‌اش بود، اما هیچوقت از اون رنگ برای نقاشی روی دیوار های خیابون ها استفاده نکرد- کمی سرش رو کج کرد وقتی متوجه عیبی توی کارش شد اخمی روی ابروهاش نشست.

با چهره‌ای اخمالو دوباره به سمت دیوار برگشت و بعد ناخونش روی لکه کوچیک سیاهی که روی بخش طلایی رنگ افتاده بود کشید، چندبار تلاش کرد تا پاکش کنه اما بد تر شد. زبونش رو بیرون آورد و با اسپری طلایی اون رو پوشوند اما تعجب کرد وقتی دید اون حتی از قبل هم بدتر شد!

خواست با لبه‌ی تیشرتش وارد عمل بشه که یهو یادش افتاد مامان پوست از کلش میکنه اگه بفهمه. آخه رنگ طلایی روی بلیز مشکی.. قطعا پاک نمیشه.

مثل قهوه روی لباس سفید..

حرف از قهوه شد، بعد از قرمز رنگ مورد علاقه‌ی اون پسر شکلاتی بود، اون عاشق این رنگ بود و تحسینش میکرد.

گویا که اون لکه‌ قرار نبود پاک بشه، پس با این فک که اون چشم طلایی قرار بود با یه خال کوچیک و یهویی کامل بشه، بیخیال شد.

اسپریش رو که حالا خالی شده بود روی زمین انداخت و ساکش رو برداشت، هنوز دیر نشده بود. اگر یکم عجله میکرد میتونست مخفیانه فرار کنه تا پلیس شهر نتونه به جرم نقاشی و آسیب به اموال عمومی دستیگرش کنه.

آخه چرا باید نتیجه‌ی چنین شاهکاری روی دیوارِ یه ساختمون خوششانس، بازداشت شدن و جریمه دادن میبود؟ بعضی از قوانین فقط گند میزنن به زیبایی ها.

اگر دفتر قانون اون ایالت دست لیام پین بود، اون قطعا اجازه میداد روی تمام دیوار خیابون های شهر، یه لبخند کشیده بشه. لبخند خوبه. لبخند؛ لبخند رو روی لب های مردم میاره. پس خوبه.

The Racists | ZiamWhere stories live. Discover now