18

584 79 5
                                    

نفهمیدم چطوری ولی یهو زورم زیاد شد و جی هون با شدتی که هولش دادم افتاد زمین و من فرصت بلند شدن بهش رو ندادم. روی شکمش نشستم و‌با تمام توانم دستامو دور گردنش قفل کردم و اون با گره کردن دستاش دور مچم سعی میکرد دستامو از دور گردنش جدا کنه تا از خفه شدنش جلوگیری کنه.

هیچ کدوم از کارام با اختیار خودم نبود و انگار وسط آتیش افتاده بودم و داشتم می سوختم.

چشمام آدم جلومو که بر اثر کمبود اکسیژن صورتش تغییر رنگ داده بود و رفته رفته بیشتر سرخ میشد رو میدید ولی ذهنم داشت گریه ها و خواهش های مادرم و خونی که از سر پدرم که روی پارکتای سفید خونه ریخته بود رو برام به نمایش میذاشت.

وقتی به خودم اومدم و متوجه موقعیتم شدم که جی هون منو از رو خودش به کنار پرت کرده بود و من سرم به پایه مبل برخورد کرد.

سرم تیر میکشید و دیدم به خاطر قطره های اشکی که چشمامو پر کرده بودن ولی قصد ریختن نداشتن تار شده بود.
جی هون با صدای بلند سرفه میکرد و با نفسای عمیق پشت سرهمی که میکشید سعی در برطرف کردن کمبود اکسیژن میکرد.

توان بلند شدن نداشتم و همونطور تکیه داده به پایه مبلی که سمتش پرت شده بودم موندم

_عوضی اشغال چرا...چرا اینکارو کردی‌.‌..چرا منو بدبخت کردی...چراا یه بچه هشت سالرو یتیم کردی

صدام بخاطر بغض و گریه میلرزید و جیغی که کشیدم باعث سوزش گلوم شده بود.
اون بلاخره سرپاشده بود و درحالی که دستش روی گردنش بود بهم نگاه میکرد.تواون لحظه نمیتونستم حالت صورت و نگاهشو تحلیل کنم و بفهمم الان اون چه حسی داره.

_تو از خیلی چیزا خبر نداری...واقعا یه دختر ساده و احمقی
_خفه شو حرومزاده...حالم ازت بهم میخوره حیوون
_دخترجون من برات عین یه اسلحم که میتونی باهاش دشمناتو بکشی

هیچی نگفتم چون هنوزگیج بودم و سردرنمیاوردم چی میگه.هرلحظه احساس میکردم که سرم منفجر میشه و بلاخره چیزی که منو از سرجام بلندم کرد حجوم مایعی از معدم به سمت گلوم بود.جی هون رو از سر راهم کنار زدم و خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم و محتوایات معدم رو خالی کردم.

بعد از چند باری که آب سرد به صورتم زدم حالم بهتر شده بود وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم صورت بی رنگ و بی حالم، حال داغونم رو داد میزد.
به در تکیه دادم و با دستام شقیقه هامو ماساژ دادم تا درد سرم کمتر بشه.باید هرچی زودتر خودمو جمع و جور کنم و بیشتر از این خودمو جلوی اون عوضی بیچاره و بدبخت نشون ندم.با تقه ای که به در خورد ازش فاصله گرفتم و چرخیدم و باز کردم

_حالت چطوره؟
_به تو ربطی نداره...گمشو اونور

بی حرف از جلوم کنار رفت. به سمت تخت رفتم نشستم.سرمو پایین انداختم و سعی کردم با چند نفس عمیق خودمو اروم کنم و بتونم برای بقیه مکالمه و فهمیدن حقایق جدید خودمو اماده کنم.

she is backDonde viven las historias. Descúbrelo ahora