𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟐 𓁹

230 56 151
                                    










ویل برای چند ثانیه خشکش زد .
چه خبر بود ؟
چه اتفاقی داشت می افتاد ؟
لوکا ‌...
همون پسری که اونطوری از شرکت بیرونش کرده بود ،
همونی که بار ها ویلیامو از خودش رونده بود ...
الان داشت ...
میبوسیدش ؟!
دیگه نمیتونست عجیب تر از این بشه ...
آخه وات ده هل ؟
ذهنش خیلی بهم ریخته بود .
باید یه کاری می کرد ...
نمیدونست چی ،
اما باید یه کاری انجام میداد.
نمیتونست تمرکز کنه ...
پس فقط بوسه رو شکست و به چشمای لوکا خیره شد .





دستای اون هنوز دور یقه پیرهنش بودن ...
لباساش خیس و بدنش سرد بود ...
هر دوشون سنگین نفس میکشیدن .
ویل همونطور که به لوکا نگاه میکرد دستاشو روی دستای اون گذاشت : ...نه که شکایتی داشته باشم ، ... به هیچ عنوان ... ولی ... چیکار داری میکنی ؟






لوکا به دستاشون خیره شد : خودمم نمیدونم ...






و بعد نگاهشو مستقیم به چشمای ویلیام دوخت : فقط یه چیزو میدونم ... اونم اینه که... الان ...میخوام...




مکثی کرد :
ببوسمت ...




ویلیام چیزی نگفت .
درواقع ،
چیزی نداشت که بگه ‌.
متعجب تر از اونی بود که بخواد حرف بزنه ...
مگه این چیزی نبود که کل این دو ماه میخواست ؟
چرا ...
هنوزم میخواستش .
پس ایندفه ،
خودش لوکا رو جلو کشید ‌.
دستاشو دور کمرش گذاشت و اونو به خودش چسبوند.
اصلا براش کوچکترین اهمیتی نداشت که همین پسر ، سه روز پیش با مشت توی صورتش کوبیده بود...
تنها چیز مهم ،
لبهای اون بودن ...
لبهای لعنتیش ‌...
لوکا یه دستشو آروم از روی یقه اون برداشت و توی موهاش فرو برد .
چه حس خوبی داشت ...






همینطور که همدیگه رو میبوسیدن ؛
ویلیام آروم لوکا رو به سمت مبل کنارشون هدایت کرد .




آروم اونو روی مبل هل داد و خودش هم روش خم شد.
دستشو روی تیشرت لوکا کشید ...
خیس بود و سرد ...
ولی کی اهمیت می داد ؟





توی این لحظه ،
لوکا واقعا نمیدونست که چه احساسی داره ...
خوشحال بود ؟
ناراحت ...؟
یا شاید گیج ؟ ... بهم ریخته .‌.. ؟
هیچکدومشون حالشو توصیف نمیکردن.
ولی هر حس کوفتی ناشناخته و جدیدی بود ،
میدونست که دوسش داره .
حس خوبی بود .
قشنگ و حتی شاید ،
سوییت.
اون ...
شبیه هیچکس نبود ...
هیچکس .
هیچکدوم از آدمایی که تا حالا دیده بود ،
این حسو بهش نمیدادن .
به خاطر همین بهش چسبید.
دستشو حتی محکم تر دور یقه ی اون پیچید .
درد هنوزم حضور داشت ...
توی سرش ...‌ دستش ‌... بدنش .
ولی خیلی کمرنگ بود .
خیلی کمرنگ و ناچیز ‌...








وقتی هر دوتاشون نفس کم اوردن ،
بالاخره عقب کشیدن .
و همونموقع ،
لوکا متوجه زخم گوشه ی لب ویلیام شد .
سرشو عقب برد و انگشتاشو آروم به زخم نزدیک کرد : محکم زدمت ... مگه نه ؟






𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now