NINETEEN

592 150 27
                                    

سلام^-^
ووت و کامنت یادتون نره*-*💕🌼
****

هری کل هفته  به جز رد و بدل کردن چند تا پیام کوچیک قبل از خواب و یا سلام های کوتاهی قبل از شروع کلاسشون، زیاد با لویی در ارتباط نبود.


لویی حالا بیشتر وقتش رو با اون دختر مو قهوه ای که اون روز از عینکش تعریف کرد، می‌گذروند.
اسمش چی بود؟ النا؟‌اره همین.



هری آه عمیقی کشید وقتی که دید نایل داره بهش نزدیک میشه. هر چند که اون همیشه حال هری رو عوض میکنه وقتی که برای هری شکلک درآورد.


"سلام، این آخر هفته خاله ام و شوهرش خونه ما می مونن، می تونیم ‌خونه شما بمونیم؟" نایل گفت و با امیدواری به هری نگاه کرد.



هری جواب داد:"آره حتما." و سعی کرد از اینکه کل هفته لویی رو نمی بینه نا امید به نظر نرسه.


هری هوفی کشید همونطور که با دوست بلوندش از در های مدرسه بیرون ‌می رفتن.


"زین و لیام سرشون شلوغه؟" هری پرسید چون که اخیرا اون ها رو زیاد ندیده بود.


"زین همین الانم با دوست دخترش برنامه چیده و لیام هم میخواد پیش پدربزرگ و مادربزرگش بره که یک ساعت از اینجا فاصله دارن." نایل گفت.



"یا خدا، تو چجوری انقد آمار همه رو داری، من اصلا نمی دونم چی به چیه." هری گفت و نفسش رو بیرون داد.


"وقتی که ما راجب این چیزا صحبت کردیم به نظر می رسید که تو توی دنیا کوچیک خودتی هَرِح." نایل خندید و به بازوی هری ضربه زد." به فرد خاصی فکر می کردی؟"



"آره نی....اون تویی! تو توی تمام افکار و رویاهای منی!"‌ هری نقش بازی کرد، لب هاشو برای نایل غنچه کرد همونطور که یکی از دست هاش رو به هوا برده بود.



نایل تقریبا از خنده روی زمین ولو شده بود."خدای من تو یه بازیگر حیرت انگیزی!" نایل با لحن عجیبی گفت، از جاش بلند شد و هنوز هم نخودی می خندید.



هری کمی‌خندید وقتی که به ماشین لویی رسیدن.


"فقط باید برم لباس و چندتا چیز دیگه بردارم، یه ساعت دیگه میبینمت." نایل تقریبا به سمت هری فریاد زد.


"میبینمت بلوندی!" هری هم در جوابش بلند گفت قبل از اینکه راه بیفته.



هری به آرومی چرخید تا لویی رو که اون طرف ماشین بود ببینه. اون کنار همون دختره بود که دست از لمس کردن بازوی لویی بر نمی داشت. هری عصبانیت و حسودی رو توی وجودش حس میکرد.



The Mind Games | L.SWhere stories live. Discover now