39

1.9K 382 251
                                    


وقتي از خواب بيدار شد بعد از مدت ها شديدا احساس گرسنگي ميكرد . ساعت ١١ ظهر بود و اين يعني رستوران ها باز كرده بودن. از بين ملافه هاي سفيد بلند شد و به سمت جايي كه لويي تراكت هارو ميذاشت رفت تا شايد با ديدن منو هوس يه غذايي رو بكنه چون الان با اينكه گرسنش بود ولي دلش نميخواست چيزي بخوره.
كوله پشتي مربوط به مسافرت كه روي زمين رها شده بود رو كنار زد و دنبال تراكتا گشت . در نهايت وقتي ديد چيزي دلش نميخواد تصميم گرفت يه برگر كلاسيك بخره.
وقتي سفارششو داد به سمت لپ تاپش رفت و مشغول كار شد. نتيجه ي سه روز كار نكردن يه عالمه كد ناتموم بود كه شب بيداري هاي زيادي رو ميطلبيد.

...
ليام كه تازه از خواب پاشده بود كمي روي تخت جابه جا شد و سعي كرد دوباره بخوابه اما با ياداوري اينكه زين ديروز بهش گفته بود شب ميخواد ببرتش يه جاي خاص روي تخت نشست و به زين تكست داد: صبح به خير. ميخواستم ببينم برنامه امشب سر جاشه؟
و چند دقيقه بعد جواب گرفت: اره
خوشحالي زير پوستش دويد . از جاش بلند شد و وقتي در اتاقو باز كرد لويي و هري رو ديد كه دارن صبحونه ميخورن با تعجب پرسيد: نايل كو؟
لويي بي حوصله گفت: رفته سر كار لعنتيش
ليام چشماشو چرخوند و كنار هري نشست: چه خبر كِرلي ؟
هري بلافاصله گفت: ميايد امشب بريم بيرون؟ من حوصلم سر رفته
لويي با تعجب گفت: ما تازه از مسافرت برگشتيم هزا
هري اهميت نمي داد: خب برگشته باشيم چه ربطي داره؟
لويي به ليام نگاه كرد: من موافقم تو هم مياي ديگه؟
ليام كه واقعا نميدونست بايد قضيرو چه جوري جمع كنه گفت: راستش نه. امشب با يكي از دوستام كه بعد سالها فهميدم مهاجرت كرده بردفورد قرار گذاشتم و از اولين روزي كه رفتيم نيويورك بهم گفته بود پس ببخشيد بچه ها
هري چشماشو چرخوند: كدوم دوستته كه به ما ترجيحش
ميدي؟

ليام لبخند مهربوني زد: من كسيو به شماها ترجيح نميدم هزا
ولي خب باهاش قرار گذاشته بودم نميشه كه يهو كنسل كنم
لويي به هري نگاه كرد و لبخند زد: خب اشكالي نداره . اين ميشه يه ديت براي من و هري
هري لبخند زد و ترجيح داد سكوت كنه. خيلي وقت بود كه با هم تنها نبودن تا حرف بزنن. اين يه واقعيت بود كه اون دو تا علاوه بر اينكه يه زوج ايده آل بودن بهترين هم صحبت هاي همديگه به شمار ميومدن.

...
حدودا ساعت ٥ بعد از ظهر نايل وارد خونه شد. كيفشو كنار در گذاشت و كتشو اويزون كرد. خونه خيلي ساكت بود . چراغا خاموش بودن و فقط صداي اب از توي حموم ميومد. حدسش سخت نبود كه لويي و هري عاشق خواب بعد از ظهرن و طبيعتا الان خوابيدن.
به سمت اشپزخونه رفت و با ديدن همبرگر پك شده متوجه شد كه براي اون هم غذا گرفتن. ديشب انقدر از اينكه دوباره ميتونه بره سر كار خوشحال بود و از پرواز طولانيشون خسته، كه كاملا فراموش كرد خوردن غذاي بيمارستان براش غير ممكنه.
ليام همون طور كه حوله سفيد رنگ دور كمرش پيچيده شده بود از حموم بيرون اومد و با ديدن نايل لبخند زد: سلام دكتر خوش اومدي
نايل كه منتظر گرم شدن برگر بود گفت: مرسي ، پسرا خوابيدن؟
ليام سرشو تكون داد و به سمت اتاق رفت تا لباساشو عوض كنه.

Fire And Stone(Z.M)Where stories live. Discover now