part 1

2.1K 210 46
                                    

جونگین:
منشی بهم گفت ورقه هارو دست شیو برسونم اگه شیو اجازه میداد به همه میگفتم دوس پسر کوفتیشم، تا انقد بهم زور نگن دلیل پنهان کاریشو نمیفهمیدم، از اسانسور خارج شدم لوهان رو دیدم که داره وارد اتاق شیو میشه اون وروجک لعنتی خیلی رو مخم میره، انگار میخواد با رفتاراش بهم بفهمونه هیچ پخی نیستم خیلی دور بر شیو میپره دیگه باید درموردش به شیو تذکر بدم. نزدیکه اتاق شدم میخواستم در بزنم که....

لوهان:
به محض وارد شدن به اتاقش نزدیکش رفتم هنوز متوجهم نشده بود، با اون اخماش داشت ورقه های بی ارزشو زیر رو میکرد مثل همیشه خیلی شلخته بود رفتم پشت سرش و پشت گردنشو بوسیدم، نگاش کردم ابروشو بالا انداخته بود.
_کی اومدی؟
_دقیق نمیدونم فک کنم چل ثانیه.
_باید مراقب باشی نمیخوام جونگین بهت حساس شه.
همونطور که سرش پایین بود گفت لحنش جدی بود من واقعا نمیفهمیدم چرا به اون زغال اهمیت میده مگه عاشق من نیست؟
_دلیل حساسیتت به این موضوعو نمیفهمم مگه اخرش نمیفهمه؟
_هنوز اخرش نیست.
_یاااااا من معشوقتم خب؟؟؟؟؟؟
داد زدم سرشو بالا اورد.
_خب؟
_میشه انقدر بی اهمیت نباشی توجه میخوام!!
لبخند زد ولی دریغ از هیچ حرف و حرکتی.
بعد از بوسه ی به استلاح اعتراف امیز نه بهم دست زده بود نه هیچی با اینکه بهم گفته عاشقمه ولی چون رابطشو با اون احمق بهم نزده بود نزدیکم نمیشد اگه قرار بود ازش محروم باشم چرا اعتراف کرده بود؟.
افکارمو پس زدم نباید منفی فکر میکردم بلاخره نمیخواست بهش خیانت کنه!
با لحن کیوتی گفتم.
_شیومینا؟
سرشو بالا اورد گفت.
_جانم؟
_کی بهش میگی باور کن من طاقت ندارم..
رفتم جلو روی پاهاش نشستم جوری که عضوشو بتونم حس کنم..
سعی میکرد بیتفاوت باشه ولی مشخص بود که داره گر میگیره.
کمرمو گرفت و از رو خودش بلندم کرد.
_میگم، میگم بهش.
اعصابم خورد شده بود همونطور که پاهامو به زمین میکوبیدم از اتاقش اومدم بیرون...

جونگین:
از اتاق اون منشی لعنتی زدم بیرون یادش رفته بود چند تا پرونده دیگه رو بده، منو دوباره کشوند پایین خیلی سنگین بودن لبامو اویزون کردم و منتظر اسانسور وایستادم لوهان اومد بیرون عصبی بنظر میومد همینطور که از کنارم رد میشد بهم چش غره رفت....این چه مرگشه؟
از اسانسور بیرون اومدم و در اتاقشو زدم با اجازش وارد شدم.
وقتی دید دارم زیر پرونده ها خفه میشم اخم کرد. بلند شدو ازم گرفتشون
_کی بهت گفت اینهمه چیز بیاری باهم؟
_منشی نچسبت =/
ابروهاشو بالا داد...
_بش میگم بت سخت نگیره.
لبخند دندون نمایی زدم گفتم
_لطف میکنی ^^
ارومتر گفتم (باید زود تر از این لطفا میکردی).
با اینکه میدونم شنیده ولی خودشو به نشنیدن زد.
_برو خونه.
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این جمله خیلی خیلی خیلی خیلی به ندرت به کار میرفت فقط وقتی سکس میکردیم همچین چیزی میگفت، ولی الان؟
_برو خونه من امشب خیلی کار دارم به راننده میگم برسونتت.
_نمیشه منم بمو...
_نه.
حرفمو قط کرد..
حرفی نداشتم پس از اتاقش خارج شدم و نگا کلافشو ندیدم....
شب خوابم نمیبرد همش به رفتارای شیو فکر میکردم سرد که نه ولی فراری شده بود..!
قبلا تو یه هفته سه بار سکس داشتیم الان تقریبا به صفر رسیده بود! کمتر لبامو میبوسید.. راحت محبت نمیکرد.. بیشتر تو اتاق مطالعش بود..
نمیخواست بهش فکر کنه ولی واقعا این تغییر مشهود بود!...
پتو رو از رو خودش لگد کرد کلافه دست تو موهاش برد و به سقف چشم دوخت.
ینی ممکنه؟....
نه نه هوووووف دلش گرفته بود.
اون غیر شیومین هیچکسو نداشت اگه ازدستش میداد....
ولی نه نباید بهش فکر میکرد خود شیومین میدونه...اون همه چیزو میدونه....میدونه اگه رهاش کنه قلبش میشکنه! میدونه خورد میشه! میدونه چیزی ازش باقی نمیمونه...شیومین بی رحم نمیشه..
سعی کرد بخوابه که البته
موفقم شد.


شیومین:
کلیدو تو قفل چرخوندم ساعت دو نیمه شب و نشون میداد محال بود اون خرس کوچولو تا الان بیدار مونده باشه.
رفت تو اتاق و بهش نگاه کرد پتو از روش کنار رفته بود... مثل همیشه.... میدونست که از گرما بدش میاد ولی اینبار لباس تنش بود.
اون کوچولو حتما یادش رفته بود لباس عوض کنه.... خودش لباس عوض کرد و روی تخت نشست عذاب وجدان یه لحظه هم ولش نمیکرد اون نباید عاشق لوهان میشد! ولی نتونست جلوی احساساتشو بگیره... از همون اول که اون پسر کله شق زیبارو استخدام کرده بود یه لحظه هم نمیتونست فراموشش کنه...
خودشو سر زنش میکرد ولی وقتی لوهانو با پسری به اسم اوه سهون تو شرکت دیده بود و فهمیده بود اون دوس پسرشه اتیش گرفت!!
و نفهمیده بود چطور سر لوهان داد زده که بیاد به اتاقش و اونو به محض وارد شدن از در، ببوسه و حتی به عاقبت کارش هم فکر نکنه...
همه چیز هول هولکی اتفاق افتاده بود و حالا اون مونده بود با کوچولویی که رو تختش خوابیده بود و همه ی زندگیش بسته به خودش بود....
ولی باید هر چه زود تر بهش میگفت!
اون میدونست با اینکار فرشته کوچولوش میشکنه... هنوزم اونو خیلی دوست داشت. ولی میدونست که عاشقش نیست...
جونگین هیچکسو نداشت و این کارو براش سخت تر میکرد...
نمیدونست باید چه گوهی بخوره...

[Dark]•°•°{Heart}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang