part 4

720 149 11
                                    

کای:
ماگ رو از زیر قهوه ساز خارج کردم بعد از ورود اشفته شیو و اون بغل!
آه....نمیدونستم دورم داره چه اتفاقاتی میافته حس بدی داشتم دلیل تغییر شیو حال اشفتش بعد از خبری که از منشیش شنیده بود این نگرانی اون عذرخواهی...
احساس خنگی بهم میداد هر چقدر هم میخواستم بیخیال باشم فایده ای نداشت!
در اتاق رو زدم و وارد شدم روی تختمون نشسته بود و شقیقه هاشو ماساژ میداد.
لعنتی چرا مشکلتو به من نمیگی؟ :(
حتی متوجه اومدنمم نشده بود! دستمو رو شونش گذاشتم سرشو بالا اورد شکه شدم..از درموندگیه نگاش دیگه دلیل زیاد برام مهم نبود باید حالشو خوب میکردم
کنارش نشستم با لحن ناراحتی گفتم
_شیو یکم از این قهوه بخور مطمئنم الان سر درد داری.
سعی کرد لبخند بزنه ولی من این لبخنداشو دوس نداشتم لبخندای لثه ایشو میخواستم.
ازم قهوه رو گرفت کمی نوشید.
_گیر کردم! احساس میکنم هیچ کاری ازم ساخته نیست
وقتی بهم مهبت میکنی از خودم متنفر میشم عذابم نده جون!
به چشماش خیره شدم که البته اون چشماشو میدزدید قطعا چیزی عادی نبود!
هیچی عادی نبود!
چرا؟ دیگه از همه ی چرا های ذهنم خسته شده بودم دوست داشتم بلند شم و از اتاق بزنم بیرون اما شیو حالش خوب نبود!
_برای چی نمیتونی کاری بکنی؟ یعنی چی گیر کردی؟!
آهی کشید و هیچی نگفت. بازم سکوت، بازم...
_شیو بگو شاید بتونم کمکت کنم!
_نمیتونی.
بازم نگاهمو از روش برنداشتم که بلند شد
_میخوام دوش بگیرم، حالمو بهتر میکنه
حرفی نمیموند. در اتاق رو بستمو با خارج شدنم اولین قطره اشکم از چشمام رها شد.

سهون:
از شرکت بیرون زدم حوصله قیافه ی اون هرزه و حرفا و نصیحتای دو کیونگسو رو نداشتم پس به سمت پاتوقم حرکت کردن شاید میتونستم اطلاعات بیشتری هم از عروسکه، معشوقه ی، هرزم...پیدا کنم. اون باید میفهمید دزدیدن عروسک اوه گوهخوری خطرناکیه!

*فلش بک*

_کیم جونگین
جوجه خلافکار.....خانواده اوپس :( هفت سالگی از دست داده.....زیر بقیه هم میرفته انگار من همش باید هرزه هارو ادب کنم.....چطوری با اون کثافت اشنا شده؟؟؟ چرا نیست؟!
داد زدم
_هیییییی کی بیرونه؟؟؟؟؟؟؟
یکی از بادیگاردا سریع وارد شد
_بله قربان امری داشتید؟
_چرا اطلاعاتی درباره اشناییشون نیست؟
_قربان همینا هم به زور پیدا شده شیومین شی کل سابقه ی اون اقا رو کوبیدن از نو ساختن!
_چی گفتی؟؟؟ من نگفتم اون هرزه چه گوهی خورده! من اطلاعات خواستمممممم گمشووووو
سریع بیرون رفت...
من باید راجبشون همه چی رو میدونستم! اون چیکاره بود دقیقا؟ چرا اون بچه رو خواسته بود؟ اونکه دنبال یتیم نبود به فرزندی قبول کنه!

لوهان:
چند ساعتی بود به هوش بودم اما دردم ساکت نمیشد کیونگ کبودی ها و دور سوراخ مقعدمو پوماد بی حسی زده بود سعی کرده بود از درد داخل بدنمم کم کنه ولی چندان موفق نبود که البته این نیاز به زمان داشت.
الان یک ساعتی بود که تنها تو خونه بودم کیونگسو گفته بود بعد از سروسامون دادن به مطبش دوباره برمیگرده و منم منتظرش بودم و همینطور نگران شیو یعنی حالش چطوره؟ سهون بلایی سرش اورده؟ خودمو مقصر میدونستم من نباید درخواست شیو رو قبول میکردم! وقتی میدونستم متعلق به خودم نیستم، نباید اینکارو با خودمو شیو میکردم.
سهون نمیگذشت...سهون بدبختمون میکرد!
از کسی که پدرمو جلوم کشته بود کمتر از این انتظار نمیرفت.
هر ثانیه خودمو لعنت میکردم کاری از دستم بر نمیومد الان فقط باید منتظر میموندم...منتظر یه خنجر تیز که بازم به دست سهون توی بدنم فرو بره.
دیگه حتی نایه متنفر شدنم نداشتم! انگار خدا سهون رو برای شکنجه کردن من به دنیا اورد.
چیکار میتونستم بکنم؟


شیومین:
میدونستم الان هیچکاری از دستم بر نمیاد!
باید منتظر میموندم اون لعنتی یه کاری کنه.
جونگین و نگران کرده بودم ولی رفتارام دسته خودم نبود لوهان الان دست اون لعنتی بود هیچ خبری ازش نداشتم نمیدونستم حالش چطوره و همه ی اینا تقصیر من بود نباید عاشق لوهان میشدم باعث شدم زندگی من و اون به گند کشیده بشه حالا چی؟ سعی میکنم با اب سرد خودمو اروم کنم!
مسخرس!
اوه سهون چرا جونگین و میخوای؟ چرا میخوای دست بزاری رو جایی که نباید؟؟؟؟؟
جونگین نباید طعمه ی لعنتیت باشه....نباید...

[Dark]•°•°{Heart}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن