part 5

674 148 19
                                    

کای:
ناراحت بودم پس از خونه بیرون زدم، شاید راه رفتن میتونست حالمو بهتر کنه..
شیو برای من حکم یه تکیه گاه رو داشت کسی که براش احترام قاعل بودم دوسش داشتم و همینطور بهش وابسته بودم. اون مثل سوپرمن وارد زندگیم شد و همه چیزو تغییر داد تا به خودم اومد متوجه شدم خیلی تغییر کردم! از اون موقع فقط کارایی رو میکردم که باعث خوشحاله اون میشد..
میخواستم براش جبران کنم. بدنمو بهش دادم..
خودمو کوبیدم و از نو برای اون ساختم!
و حالا به این فکر میکنم که اگه اون نباشه چه هدفی برای زندگی دارم؟ خودم...اصلا...اصلا منی وجود داره؟
با همه ی اینا پشیمون نبودم.. من میخواستم براش جبران کنم و فکر میکنم هر چی از دستم بر میومد انجام دادم.
میدونستم این وضعیت عجیبه.. من داشتم به جداییمون فکر میکردم :) چقدر ساده!
راه میرفتم و فکر میکردم، دوست داشتم انقدر راه برم تا توانی برام نمونه که فکر کنم.
عجیب بود.. ماشینی با سرعت کمی پشتم حرکت میکرد خیلی مشکوک بود!
اوه کیم کای انقدر متوهم شدی که فکر کنی کسی تو رو دنبال میکنه؟! مثلا کی هستی؟! بی توجه بهش به راه رفتن ادامه دادم ولی نمیتونستم بهش توجه نکنم با اینکه احمقانه بنظر میومد ولی....
ماشین توقف کرد و یک مردی ازش پیاده شد داشت به طرف میومد
_اقا؟!
با تعجب برگشتم
_بله؟
_یه ادرس میخواستم این خیابون......
بعداز گرفتن ادرس سوار ماشین شد و رفت.
اه کای دیدی توهم زدی؟!
مسیرمو کج کردم و به طرف خونه رفتم... باید برمیگشتم.

سهون:
امکان نداشت!
هیچ اطلاعاتی از اون پسر نبود!
عصبانی بودم این دیگه چه کوفتی بود..
پیامی برام اومد
(رئیس کیم جونگین از خونه بیرون زدن و بعد یکم قدم زدن به خونه برگشتن... به ما مشکوک شده بودن پس مجبور شدیم خودمونو بهشون نشون بدیم...)
پس احمق نبود!
(دیگه دنبالش نرو به یکی دیگه بگو ماشینم عوض کن)
بعد از فرستادن پیام به سمت خونه حرکت کردم.
اولش شک داشتم! ولی الان مطمئن شدم اون لعنتی برای عشق و عاشقی یا کمک کردن به نیازمندان توله رو نگه نداشته.
تلفنمو برداشتم.
_بله قربان امری داشتید
_تلفن.
_بله قربان، نیم ساعت دیگه به دستتون میرسه.
قطع کردم.
ببینیم برای هرزه کوچولومون چیکار حاضری بکنی!

لوهان:
بلاخره میتونستم بدون کمک کیونگسو راه برم....غذا خوردن شده برام سخت ترین کار دنیا حتی اگه اشتها داشتم چیزی از گلوم پایین نمیرفت سهون هنوز نیومده بود و این برام نگران کننده بود میترسیدم کاری بکنه..
با شنیدن صدای قفل در به خودم اومد با ظاهر شدن سهون توی قاب در ناخوداگاه خودمو جمع کردم ولی اون بدون توجه به من سمت اتاقش رفت.
نفسی که حبس کرده بودم ازاد کردم و چشمامو بستم
انگار به کیونگسو گفته بود نیا وگرنه خریدن مواد غذایی اونقدر طول نمیکشید!
البته فرق چندانی هم نمیکرد..
در هر صورت سهون برای نشون دادن رویه هیولاییش از هیچکس ترس و خجالتی نداشت.
بلند شدم و سمت اشپزخونه رفتم.
لیوان رو زیر شیراب نگه داشتم تا پر بشه به طرف لبم بردم که دستی رو روی پشتم حس کردم از جا پریدم و لیوان تو سینک رها شد.
با حس کردن نفساش کنار گوشم اشک تو چشمام حلقه زد
_عروسک کوچولو! با ددی بازی نمیکنی؟!
انگشتاش به سمت عضوم رفت و همزمان شد با ریختن اولین اشکم.
_نخوای بازی کنی... ددی بازی باهاتو دوست داره!
و عضومو چنگ زد و فشاری بهش داد که ناخوداگاه ناله ای از دهنم در رفت.
رابطه ی خشن و پشت سر هم چیز جدیدی نبود اما هیچوقت نمیتونستم بهش عادت کنم پس مثل همیشه ترس تو دلم ریشه کرد و با التماس بهش خیره شدم.
اما من همیشه یادم میرفت..
که این بی فایدست :)

کای:
در رو که باز کردم همه چیز اروم بود به سمت اتاقمون رفتم شیو روی تخت خوابش برده بود...
موهاش خیس بود.
جلو رفتم، متوجه ی تکون خوردن لب هاش شدم.
سرمو نزدیک تر بردم
_ل....لو..













سلام ببخشید خیلی دیر اپ کردم واقعا متاسفم :(
من واقعا درگیر بودم.
خودتون میدونید وضعیت درس و مدرسه چطوره؟ مخصوصا اگه دبیرستانی باشی..
ببخشید دیر شد سعی میکنم زود به زود اپ کنم.
و لطفا عشقتونو بهش بدین و هر چقدر که لذت بردید همایت کنین.
دوزتون دارم ^^

[Dark]•°•°{Heart}Where stories live. Discover now