Part 21: Love is like you

31.1K 2.8K 294
                                    

قسمت بیست و یکم: Love is like you
"عشق شبیه توئه"

" نمیدونستم دنبال چی میگردم، نمیدونستم به کجا دارم میرم...نمیدونستم قراره به چی برسم...اما این وسط یه چیزی رو خوب میدونستم...اینکه اگه الان اینجایی یعنی من و میخوای...اما قلب شکسته ی من، یاد گرفته که دیگه دل به نوازش نگاهت نبازه...اما توهم یاد بگیر...یاد بگیر قوی ترین ناپلئون تاریخ باشی...قلبی که شکستی رو طوری ترمیم کن که خداهم توان شکستنش و نداشته باشه...اونوقته که دوباره باورت میکنم."

جئون جونگکوک ۷ دسامبر ۱۹۹۱

جلوی ایستگاه مترو پارک کرد و منتظر موند، سیگاری رو روشن کرد و به آسمان سرد و آبی رنگ مارسی خیره شد، عجیب بود چند روزی هوا آفتابی بود و بارش باران مهمان آسمان نبود، توی هشت روز گذشته وقتش رو با گشتن توی شهر گذرونده بود، خط تلفنش رو وصل کرده بود تا بتونه با جیسو و تهیون تماس داشته باشه، خودش هم نمیدونست چطور بیست روز رو توی این شهر گزرونده.
دوری از آچا جرات میخواست، دلش برای خیره شدن توی چشمهای زیبای دخترش پر میکشید، اما چاره ای جز صبر نداشت.
چیزی که براش این همه راه رو طی کرده بود به راحتی به دست نمیومد.
سخت بود اما برای مردی که تمام زندگیش شکست خورده بود، این آخرین جنگ بود...حتی اگر قرار بود بعد از این جنگ بمیره...ترجیح میداد قبلش به پیروزی رسیده باشه.
توی این چند روز زیاد جونگکوک رو ندیده بود، نزدیک کریسمس بود و چیزی به تعطیلات نمونده بود.
به گفته ی جیمین کمتر از اتاقش خارج میشد و ترجیح میداد تا آخر سال روی خوندن درسش تمرکز کنه، تا توی تعطیلات نیازی به گذروندن وقتش با درسهاش نداشته باشه.
با باز شدن در و نشستن جاش روی صندلی جلو سرش رو برگدوند و نگاهش کرد:
_ دیر کردی.
با تاسف به ساعتش نگاه کرد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
_ ببخشید قربان...ایستگاه دزیره شلوغ بود، اونجا معتل شدم.
درحالی که ماشین رو روشن میکرد یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_ ایستگاه دزیره؟
_ بله قربان...فکر نکنم تاحالا با مترو سفر کرده باشین، توی پایانه ی مارگارت درومله...هروقت میام به هبیتیت باید آخرین ایستگاه پیاده شم.
تهیونگ اما به چیز دیگه ای فکر میکرد، با اومدن این اسم دلش برای یه نفر تنگ شده بود.
لبخند کوچکی زد و بدون حرف ماشین رو به حرکت در آورد، جاش کلاه لباس فرمش رو از روی سرش برداشت و گفت:
_ راستی قربان دیروز سرهنگ ادلر گفت بهتون خبر بدم که شما برای بخش تجسس قراره شروع به کار کنید.
پکی به سیگارش زد و سرش رو تکون داد:
_ خوبه...خودش مسئول بخش تجسسه؟
جاش با تعجب نگاهش کرد، درحالی که توی گفتن حرفش خجالت میکشید مکثی کرد و گفت:
_قربان...درواقع شما قراره رئیس بخش تجسس باشید.
برای یک لحظه به گوشهاش شک کرد، با قیافه ای پر از سوال به سمتش برگشت و نگاهش کرد:
_ من؟
_ بله قربان...سرگرد برونا یه ماه پیش به خاطر بیماریشون به اداره ی پلیس لیون انتقالی گرفتن...بعد از اون قرار شد سرگرد دوم، باردوت بیان که متاسفانه توی یکی از عملیات هاشون تیر خوردن و فوت شدن...درحال حاضر با توجه به سابقه ی کاری درخشانی که دارین، شمارو به بخش تجسس فرستادن تا مسئول بخش باشین.
ناخوداگاه خندید و فیلتر سیگارش رو بیرون انداخت، به سمت جاش که منتظر نگاهش میکرد برگشت و گفت:
_ مطمئنی بلایی سر من نمیاد؟
جاش با لطافت به حرفش خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_ نه سرگرد امیدوارم تا پنج ماه دیگه به خوبی برای خدمت آماده باشید...راستش بقیه ی مامورا ندیدنتون اما انقدر ازتون تعریف کردم که اوناهم منتظرتونن.
مهربانی این سروان به طرز عجیبی توی دلش نشسته بود، جالب بود که با وجود بودنش توی تولد آقای سالیوان و دیدن اون صحنه، بازهم به خودش اجازه ی کنجکاوی نداده بود و سوالی در این مورد نپرسیده بود.
_ سروان بیچ.
_ بله قربان؟
_ چند سالته؟
_ بیست و هشت قربان.
نگاهش رو به روبروش داد و درحالی که مردد بود گفت:
_ با کسی توی رابطه هستی؟
_ خب راستش...دوساله که به کسی علاقمندم...اما سرنوشت چیز مشترکی برای ما ننوشته...چون اون نمیخواد.
_ چرا؟
نفس عمیقی کشید و با یادآوری لجبازی های مارین لبخند غمگینی زد:
_ مارین...دوست صمیمی مورگان...دوسال پیش بود که فهمیدم بهش علاقه دارم...اونهم دوستم داشت، اما...سه سال پیش دوست پسرش که یه ستوان بیست و سه ساله بود رو از دست داده بود...از شغل من میترسید...برای همین بهم زدیم.
نمیدونست چی باید بگه، فکر نمیکرد پسری که این مدت کنارش بود هم همچین احساساتی رو تجربه کرده باشه.
اما انگار توی این شهر هرکسی داستانی برای گفتن داشت.
_ چرا هنوز دوسش داری؟
غمگین خندید و به نیم رخ متفکرش خیره شد:
_ به همون دلیلی که نفس میکشم...چون با عشق اون زنده ام...ولی ما برای هم ساخته نشدیم.
برگشت و توی چشمهای غم زده اش خیره شد:
_ باهاش حرف بزن...اگه عشقت انقدر زیاده باهاش حرف بزن، نزار حسرتش رو دلت بمونه.
_ شما این کارو میکردین؟
چند لحظه ای توی فکر فرو رفت، خودش چیکار باید میکرد؟ اون هنوز حرفهاش رو به جونگکوک نزده بود.
از زدن حرفهاش میترسید، اگر میگفت، بعید نبود که جونگکوک به پدرش خبر بده و بخواد ازش دلیل رفتارش رو بپرسه، اون پسر هرچی که بود انقدر قلب پاکی داشت که هیولا بودن پدرش رو باور نکنه.
_ من به خاطر اون این همه راه و اومدم...ولی هنوز جرات حرف زدن ندارم...اما تو داشته باش.
با یاد آوری جونگکوک لبخندی روی لبش نشست، حتی این پسر هم فرشته ی تهیونگ رو میشناخت.
_ موسیو جئون؟...راستش فکر نمیکردم عاشق شده باشه...قبلا با مورگان و جیهوپ دیده بودمش، خیلی خجالتی بود...اما اون شب، فرق داشت.
درحالی که فرمون رو میچرخوند زمزمه کرد:
_ اون نیمه ی پنهان منه...
_ منظورتون چیه؟
پشت چراغ قرمز ایستاد و نگاهش کرد:
_ اون بخشی از وجود منه که ناخوداگاه نیمه ی دیگه ای از من و بیرون میاره... میدونم برای به دست آوردنش باید واسش خون به پا کنم...یه بار ترسیدم و ازش فرار کردم...اما بار دوم...تا پای مرگ عشقم، واسش میجنگم.
میدونست سرگرد عزیزش چیزهای زیادی برای گفتن داره، اون درست همونطور که فکرش رو میکرد یک اسطوره بود.
_ براتون سخت نیست؟
_ چی؟
شونه اش رو بالا انداخت و با خجالت ادامه داد:
_ گذشتن از همه چی؟ اومدن به اینجا برای یه پسر بچه که ازتون خیلی کوچیکتره.
تهیونگ که ترجیح میداد بحث جدیش رو بیشتر از این کش نده اخمی کرد و توی چشمهاش خیره شد:
_ بهم نمیایم نه؟...واسه عاشق بودن زیادی پیرم؟
جاش با چشمهای درشت شده سرش رو به چپ و راست تکون داد و صاف نشست:
_ نه موسیو...این حرف و نزنین...راستش و بخواین شما خیلی کمتر از سنتون به نظر میاین.
درحالی که اخمش پر رنگ تر میشد ماشین رو دوباره به حرکت در آورد:
_ من یه ماه دیگه سی و هشت سالم میشه...اونم بچه است.
جاش با ترس به ابروهای مشکی و درهم پیچیده اش خیره شد و صادقانه گفت:
_ قربان لطفا اخم نکنید اینطوری ازتون میترسم.
تهیونگ توی یک لحظه دنده رو عوض کرد و با سرعت بیشتری به روندن ماشین ادامه داد، جاش که با سرعت یهویی ماشین شک زده شده بود، با ترس دستگیره رو چسبید و با چشمهای درشت شده گفت:
_ قربان این سرعت غیرمجازه شما مامور قانونین.
تهیونگ با همون اخم پوزخندی زد و به فشردن پاش روی پدال گاز ادامه داد، جاش نفسش رو با حرص بیرون داد:
_ جونگکوک با چه جراتی عاشق شما شده؟
تهیونگ در حالی که به سختی اخم روی پیشونیش رو نگه داشته بود تا نخنده هر لحظه به سرعتش اضافه میکرد.
_ میدونین قربان حالا که دقت میکنم شما دوتا برای هم ساخته شدین، یادمه آقای سالیوان میگفت هیچکس مثل جونگکوک لجباز نیست، اون قطعا باید با شما رانندگی کنه.
_ جمله ی اولت و بلند تر بگو.
جاش که دلیل رفتار عجیب تهیونگ رو نمیدونست با گیجی گفت:
_ گفتم برای هم ساخته شدین.
درحالی که سرعتش رو کم میکرد به سمتش برگشت و با همون اخم خندید:
_ ما برای هم ساخته نشدیم سروان...ما آدمهایی هستیم که میخوان قلم سرنوشت و توی سرش خورد کنن و با دست خودشون داستانشون و بنویسن...فکر کنم توهم باید نویسنده ی داستان خودت بشی...
نفس عمیقی کشید و با خنده ی تمسخر آمیزی ادامه داد:
_برای هم ساخته شدن یه حرف مسخره است، دنیا پره از آدمایی که واسه هم ساخته نشدن تا برای باهم بودن بجنگن...اینطوریه که عشق ارزش پیدا میکنه.
جاش با نگاه عجیبی بهش خیره شده بود، حاضر بود تا آخر عمرش توی این خیابون به نیم رخ مافوق شرقی جذابش خیره شه و توی فکر فرو بره...این مرد عجیب ترین عشق دنیارو نداشت، اما شاید میشد زیباترین عشق دنیا معنیش کرد...

Desiree | Vkook | CompletedWhere stories live. Discover now