Part 23: O Captain my Captain

32.5K 2.3K 269
                                    

قسمت بیست و سوم: O Captain my Captain
ای ناخدا، ناخدای من

"مثل یه خونه ی متروک‌‌ که نور آفتاب و یادش رفته، با نور چشمای تو جون میگیرم...مثل یه آسمون بی رنگ که فقط چشمای تورو میشناسه همیشه شب میمونم...دستت و به موهام بکش ژنرال...من یه پسرم شاید موهام مثل دخترا زیاد نباشه...اما بدون هر بار که دستت میره لای موهام... یه تیکه از دردای قلبم و با خودت میبری..."
جئون جونگکوک ۸ دسامبر ۱۹۹۱

_ کجا قراره برین؟
جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاهی انداخت، موهاش بازهم حالت گرفته بود و جلوی چشمهاش ریخته بود، نفس عمیقی کشید و جواب جیهوپ رو داد:
_ بهت که گفتم...نمیدونممممم.
جیمین در کمدش رو باز کرد و در حالی که بین لباس هاش میگشت گفت:
_ بهت نگفت کجا قراره ببرتت؟
_ نه گفت میاد دنبالم.
جیهوپ برس رو از روی میز برداشت و در حالی که سعی در باز کردن فرق سرش داشت غرغر کرد:
_ تا شب بیرون نمون...ساعت شیش عصر تو کافه ی سالیوان میبینمت اوکی؟
با لبخند بانمکی سرش رو تکون داد:
_ باشه.
جیمین بیحوصله در کمد رو بست و در حالی که به سمت در میرفت گفت:
_ اینطوری نمیشه، من میرم یه چیز مناسب تر پیدا کنم.
بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد، جونگکوک با نگاهش رفتنش رو دنبال کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ این فقط یه قراره...فکر نمیکنم واسه تهیونگ مهم باشه که من چی میپوشم.
جیهوپ پوزخندی زد و دستش رو به موهاش کشید در همون حال گفت:
_ کور خوندی، بزار جیمین برگرده با مورگان میفرستمش پیش تهیونگ که واسش لباس انتخاب کنه.
_ پای مورگان و باز نکن.
_ خب اون تو کار مده...اولین قرارتون باید خاطره انگیز باشه‌.
_ نمیخواد بهش بگی...تهیونگ توی این چیزا به حرف کسی گوش نمیده.
_ به هر حال شبیه پیرمردای کره ای تیپ میزنه‌، نه؟
چشم غره ای بهش رفت و به سمت آینه برگشت، فرق موهاش از وسط باز شده بود و صورتش رو بیشتر شبیه به بچه ها کرده بود:
_ تو باید یه کاری کنی که قیافه ی من یکم پخته تر به نظر برسه نه اینکه تفاوت سنیمون و بیشتر به رخ بکشی.
جیهوپ خندید و پشت موهاش رو هم مرتب کرد، نسبت به قبل بلند تر شده بود و نرمه ی گوشش رو هم میپوشوند‌‌.
_ چه بخوای چه نخوای...یکی از چیزایی که رابطه ی تو و اون و خاص کرده تفاوت سنیتونه...زیاده اما پر از احساساته...پس سعی نکن ازش فرار کنی.
از توی آینه نگاهش کرد و آهی کشید:
_ من تاحالا این و ازت نپرسیدم...ولی...به نظرت...من و تهیونگ به هم میایم؟
لبخندی روی لبهای زیبای جیهوپ نشست دستش رو گرفت و مجبورش کرد تا به سمتش برگرده، دستش رو به سمت دکمه های پیراهن آبی رنگش برد و در حالی که بازش میکرد گفت:
_ چرا به هم نیاین جوجه؟
_ من هنوز از گذشته میترسم...اگه...
مستقیم توی چشمهاش زل زد و با آرامش جوابش رو داد:
__ هیچوقت یادت نره گذشته ی هر آدمی مثل سایه میمونه، هیچوقت قرار نیست از بین بره، بعضی وقتا پشتته و بعضی وقتا جلوت...در هر حالتی تو باید به قدم برداشتن ادامه بدی...جفتتون گذشته ی طولانی و عجیبی داشتین اما اگه میخواین باهم باشین...باید سایه رو کنار بزنین و با خود واقعیتون روبرو بشین...تهیونگ به من چیزهایی رو گفته که تو فعلا نباید بدونی...اما بدون، این مرد حداقل به من ثابت کرده که تورو میخواد، مطمئن باشم که اینبار خودت به خودت اسیب نمیزنی؟
چند ثانیه ای بدون حرف به چشمهاش خیره شد، شنیدن این حرفها از جیهوپی که روزهای اول بیشترین کاری که میکرد قضاوت تهیونگ بود بعید بود:
_ بهش اعتماد داری؟
_ به اندازه ی کافی دارم.
پیراهنش رو از تنش خارج کرد و روی تخت انداخت، به سمت کمد رفت و شلوار جین مشکی رنگی رو برداشت و براش پرت کرد:
_ این و بپوش.
جونگکوک شلوار سفیدش رو عوض کرد و با نیم تنه ی برهنه روی تخت دراز کشید:
_ حس میکنم دارم دیوونه میشم.
روی مبل تکی توی اتاق نشست و پوفی کرد، با تک خنده ی لطیفی گفت:
_ استرس داری؟
دستهاش رو روی صورتش گذاشت و نالید، برعکس همیشه اینبار به زبان کره ای گفت:
_ هیونگگگگ...کیم تهیونگ آخرش من و میکشه.
با لحن بیقرار جونگکوک خندید و با ابروی بالا رفته نگاهش کرد:
_ جونگکوکا از چی میترسی؟
_ نمیترسم...از رفتار خودم بدم میاد...خیلی بچم نه؟...
جیهوپ اخم بانمکی کرد و از روی مبل بلند شد کنارش دراز کشید و مشتی به شکم برهنه اش زد.
_ نگاه کن...هیکل به این گندگی کجات بچه است؟...تو فقط بی تجربه ای.
جونگکوک که دردش گرفته بود شکمش رو با دست گرفت و غر زد:
_ ولی درد داشت...
جیهوپ به نیم رخش خیره شد و گفت:
_ استرس نداشته باش...شاید واسه ی همین مکمل همدیگه این...تو نمیتونی به خوبی اون احساساتت و نشون بدی...شاید باید کنترل رابطه اتون و به اون بسپری تا اینطوری برین جلو.
به سمتش برگشت و توی چشمهای کشیده و مهربانش خیره شد:
_ مطمئنی؟
_ بله موسیو.
جونگکوک لبخندی زد و خواست حرفی بزنه که با صدای جیمین برگشت:
_ امیدوارم مزاحم معاشقه اتون که نشده باشم‌.
جیهوپ با خنده از روی تخت بلند شد و ایستاد، پیراهن بافت قهوه ای رنگ رو از دست جیمین گرفت و با شیطنت گفت:
_ حسودی نکن پرستار پارک.
جیمین در رو بست و دست به سینه بهش تکیه داد:
_ به تهیونگ میگم...
جیهوپ با خنده روی تخت نشست و پیراهن بافت رو برای جونگکوک پوشوند، رنگ قهوه ای پیراهن، روشن بود و با موهای مشکی رنگش ترکیب زیبایی رو ساخته بود، جیمین به سمت کمد کفشهای جونگکوک رفت و نیم بوت های قهوه ای رنگش رو بیرون آورد:
_ اگه شلوارت سفید بود بیشتر بهت میومد ولی اینم عالیه.
جونگکوک بوت هارو پوشید و دوباره جلوی آینه ایستاد، دستش رو به سمت کشوش برد تا ساعتش رو بندازه اما برای یک لحظه پشیمان شد، با لبخند کوچکی که روی لبش نشسته بود به سمت تختش رفت و روی زمین نشست، دستش رو به زیر تخت برد و جعبه ی کوچیکی رو ازش خارج کرد، با باز کردن جعبه برق نگاهش به ساعت قدیمیش افتاد، احساس عجیبی قلبش رو برای یک لحظه گرفت، ساعت رو به دستش بست و از جاش بلند شد، جلوی جیمین و جیهوپ ایستاد و نفس عمیقی کشید:
_ آقایون...باید من و ببخشین، یه قرار مهم دارم.
جیمین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و در رو براش باز کرد:
_ جذاب شدین موسیو...امیدوارم روز خوبی داشته باشین.
با لبخند سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد، جیمین و جیهوپ هم پشت سرش حرکت کردن و تا دم در همراهش رفتن، جیهوپ دم در ایستاد، یقه اش رو مرتب کرد و دست دیگه ای به موهاش کشید:
_ یه مدت دیگه مجبور میشم ببندمش...نمیخوای کوتاهش کنی؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد و خندید:
_ نه به هیچ وجه..منظورم اینه که کوتاه میکنم ولی نه مثل قبل درواقع الان از اندازه اش راضی ام و ترجیح میدم همینقدری بمونه.
جیمین چشمش رو توی حدقه چرخوند و با خنده گفت:
_ جونگکوکا هممون میدونیم چون تهیونگ دوسش داره نگهش داشتی دیگه نپیچونش‌.
دستگیره ی در رو گرفت و با زیرکی نگاهشون کرد:
_ جیمین شی جی جی امروز یه بسته کاندوم از داروخونه ی درمانگاه خرید...دیدیش؟
جیهوپ که از حرف جونگکوک تعجب کرده بود با چشمهای درشت شده به بیرون از در هلش داد و گفت:
_ به تو چه بچه؟
جونگکوک با خنده به جیمین چشمکی زد و در حالی که در رو میبست گفت:
_ سعی میکنم شب زود بیام که تنها نباشین، روز بخیر.
در رو بست و با ذوق عجیبی که توی وجودش پیچیده بود به سمت کافه قدم برداشت، میدونست تهیونگ هر روز ظهر برای نوشیدن قهوه به اونجا میره، و قطعا الان برای دیدن پسر دوست داشتنیش لحظه شماری میکنه.
با رفتن جونگکوک جیهوپ با نگاه عمیقش به سمت جیمین برگشت و لبخند شرارت آمیزی زد:
_ جیمینا..‌‌‌.
جیمین با ابروی بالا رفته بهش نزدیک شد و درحالی که لبخندش رو کنترل میکرد گفت:
_ پس کاندوم خریدی...
جیهوپ قدمی به عقب برداشت و از پشت به دیوار چسبید:
_ کاندوم دوست نداری؟
آروم خندید و سرش رو به وسط سینه اش تکیه داد:
_ هوسوکاااا
دستش رو پشت کمرش گذاشت و تنش به تن خودش چسبوند:
_ چیه جیمیناااا
سرش رو بلند کرد و با حلقه کردن دستهاش دور گردن دوست پسرش لبهاش رو به لبهای منتظرش پیوند داد، بعد از بوسه ی کوتاه و شیرینی ازهم فاصله گرفتن، جیهوپ پیشونیش رو به پیشونی جیمین چسبوند و گفت:
_ امشب نمیشه مون امور...
لبخند جیمین برای لحظه ای از روی لبش پرید اخم بانمکی کرد و گفت:
_ چرا؟
_ چون روهیت و بومیکا شب تو خونشون دورهمی گرفتن، من و تو و کوک و تهیونگ هم باید بریم...مارین و مورگان هم هستن...فکر کنم روهیت بخواد به مارین یه نشونه ای بده.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست:
_ با اینکه میدونم مارین زیاد توی فکر رابطه نیست...ولی شدیدا دلم میخواد روهیت مخش و بزنه‌.
جیهوپ آروم لبهاش رو به پوست لطیف صورتش رسوند و بوسه ی نرمی به گونه اش زد، لبهاش رو کنار گوشش گذاشت و بعد از زدن بوسه ی شیرینی به نرمه ی گوشش آروم زمزمه کرد:
_ خب...پرستار پارک...حالا چیکار کنیم؟
جیمین که توی این لحظه بیش از حد دلش بودن با دوست پسرش اش رو میخواست گفت:
_ هیچی...مگه نگفتی نمیشه؟
دستش رو به سمت شلوار خاکی رنگش برد و در حالی که دکمه اش رو باز میکرد با لبخندی پر از شیطنت از گوشش گازی گرفت:
_ گفتم شب نمیشه...الان که میشه...جونگکوک نیست، من هستم تو هستی کاندومم هست...سه ضلع مثلث.
جیمین ناخوداگاه خندید و دستش رو به سمت کت جین جیهوپ برد و خواست با عجله از تنش خارجش کنه که دست جیهوپ مانعش شد با صدای بلندی گفت:
_ نهههه اینطوری درش نیار، این و مورگان از نمایندگی رالف لورن برام گرفته.
جیمین با حرص خندید کتش رو با خشونت بیشتری از تنش خارج کرد:
_ پسره ی پرو...
جیهوپ که میدونست جیمین قطعا شیطنتش بیشتر شده، توی یک حرکت دستش رو زیر پاهاش انداخت و تن سبکش رو توی آغوشش گرفت:
_ با کت رالف لورن من بازی نکن جیمینا عواقب بدی داره...
جیمین با خنده گازی به پوست گلوش زد و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد:
_ باشه شاهزاده...من عواقبش رو میپذیرم...
با عشق لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت و عمیق بوسید، آروم به سمت کاناپه ی وسط سالن رفت و بعد از خوابوندن جیمین روی کاناپه، روش خیمه زد، گاز کوچیکی از بینیش گرفت و گفت:
_ الان که کوک نیست تا شب واسه لذت بردن از غریزه های انسانی وقت داریم نه؟
جیمین با لبخند گشادی دستش رو به سمت پیراهن جیهوپ برد و دکمه هاش رو باز کرد:
_ غریزه های انسانی؟...حالا چیکار به جونگکوک داری؟
دستهاش رو کنار سرش قرار داد و سرش رو پایین تر برد، بوسه ی خیسی به گردنش زد و گفت:
_ جونگکوک پسر آرومیه ولی یه خصلت درونی داره که تو تاحالا ندیدیش...حتی منم به ندرت دیدم، اما اگه این روی پنهانش بیدار شه...آبروی جفتمون و میبره.
جیمین که از حرف جیهوپ متعجب بود ناباور ابروش رو بالا انداخت:
_ شاید یه روز ببینیم...
_ اوهوم.
پیراهن جیهوپ رو از تنش خارج کرد و دستش رو به پوست داغ کمرش کشید، ترجیح میداد بیشتر از این در مورد چیزهای دیگه حرف نزنه...
با فشاری که به گردن جیهوپ وارد کرد سرش رو خم کرد تا با بوسه ای عمیق و عاشقانه و فرانسوی رابطه ی شیرینش رو با شاهزاده ی پر انرژیش شروع کنه...

Desiree | Vkook | CompletedWhere stories live. Discover now