Part 11

7.2K 1.2K 616
                                    

ووت یادتون نره ♡

صبح گرمی به نظر میرسید، با وجود پنجره ی باز اتاق، پرده ها بدون حرکت باقی مونده بودن. یونگی میتونست حس کنه که قراره بارون بباره. و اگه با وجود این گرما بارون میبارید، رطوبت هوا اونقدر بالا میرفت که دوباره علائم آسم جیمین رو تشدید میکرد.

کلافه سرش رو به سمت راست و چپ تکون داد و پوزخند زد. حتی اگه در مورد آب و هوا هم فکر میکرد، باز هم جیمین کسی بود که یک جوری به افکارش مرتبط میشد.

شاید اگه هنوز آدم چند وقت پیش بود، موبایلش رو برمیداشت و به بهانه ی یه نگرانی دوستانه، باهاش تماس میگرفت و از اینکه حالش خوبه و اگه مشکلی براش پیش بیاد باهاش تماس میگیره، مطمئن میشد و خیال خودش رو راحت میکرد.
اما یونگی دیگه قرار نبود به بهانه ی 'یه دوستی ساده' خودش رو معطل کنه و گول بزنه.

درسته که چند ماه پیش، بعد از تموم اون ماجراها و با دیدن دوباره ی جیمین، با هم توافق کرده بودن حالا که رابطشون تموم شده، میتونن دوست بمونن.
اما اون موقع هم هردوشون به وضوح میدونستن که قرار نیست این اتفاق بیوفته.
آدم خیلی سخت میتونه با کسی که تا چند ماه پیش عاشقانه بهش نگاه میکرده، به چشم یک دوست ساده نگاه کنه...

و حالا اگه جیمین قرار نبود خودش رو ببخشه و این دوری رو تموم کنه، یونگی خودش دست به کار میشد تا تمومش کنه.

"حالا که تو احساساتم رو نمیبینی، حالا که انگار اگه من حتی بارونم بشم تو چتر داری، حالا که نمیخوای خودتو ببخشی و یه فرصت دیگه به من و خودت بدی، منم دیگه برای تو تلاشی نمیکنم. یه راه دیگه رو امتحان میکنم."

وکیل مین بلاخره بعد از نیم ساعت کلنجار، از اتاقش خارج شد.
با شنیدن صدای جینگ جینگ چاقو و چنگال ها، لبخندی زد و سمت آشپزخونه رفت.

"صبح بخیر کوک، خوب خوابیدی؟"

جونگکوک که دقایقی بود توی فکر فرو رفته بود و اونقدر شکر توی شیر صبحانش رو هم زده بود که شیر کف کرده بود، با مخاطب قرار گرفتنش سرش رو بلند و بعد از دیدن یونگی، دست از هم زدن شیرش کشید.

"صبح بخیر. آره راحت خوابیدم."

هر چند که دروغ بود اما نیازی نبود که یونگی از تمام فعالیت های ذهنیش خبردار بشه. نیازی نبود بدونه که از شوق و هیجان دیدن تهیونگ، تمام شب رو با فکر و برنامه ریزی اینکه چطور این یک ماه رو باهاش بگذرونه، سر کرده بود.

شاید زندگی با آقای کیم براش سود چندانی نداشت، اما یک چیزی رو خیلی خوب از تهیونگ یاد گرفته بود؛ و اون هم مهارت بازیگریش بود...

"بیا صبحانه بخور. بعد از مدتها با کلی ذوق میزو چیدم. توی اون بیمارستان خراب شده همیشه همه چیز حاضر آماده بود. هیچوقت نذاشتن خودم برم صبحانه ای که دوست دارمو درست کنم."

Wrong Distance | CompletedWhere stories live. Discover now