ONESHOT

3K 455 317
                                    

نگاهی به گوشیش انداخت ، سه تماس از دست رفته از پدرش.
اگه بشه اسمشو 'پدر' گذاشت.
جونگ کوک ازش نفرت داشت چون اون باعث مرگ خواهر و مادرش شده بود.
چطور؟آره پدر لعنتیش وزیر بود و کلی دشمن داشت.
و یکی از همین دشمن هاش بخاطر یه چیز مسخره ماشینی که خواهر و مادرش توش بودن رو دستکاری کرده بود و باعث مرگشون شده بود.
جونگ کوک واقعا وقتی میدید پدرش هنوز هم عاشق شغلشه ، عصبی میشد.
متنفر بود از همشون...تک تک اون سیاستمدار های لعنتی که فقط به فکر شکم خودشونن و حتی مردم هم براشون اهمیت نداره.
فاک حداقل اونا به خانوادشون عشق میورزن ولی جونگ کوک تنها بود و هیچ عشقی از پدر لعنتیش دریافت نمی‌کرد.
اون مهر پدری کجاست؟اونی که دوستاش هر روز راجبش حرف میزنن.
اونی که همه پزش رو میدن.
آره اون یه خواهر و مادر داشت که میتونست بهشون افتخار کنه ولی دیگه همونا هم نداشت.
خسته از افکار مسخره اش ، آهی کشید و گوشی رو داخل جیب جین چسبونش برد.

به ساعتش نگاه کرد.
الانا بود که راننده ی شخصیش بیاد.
منتظر بود ولی کسی نیومد.
هوا داشت تاریک میشد و تصمیم داشت تنهایی بیاد ولی خب...پدرش اجازه نمی‌داد و می‌گفت و اون پسر یه وزیره و خطرناکه.
در واقع تنها ترسش این بود مردم بگن از خانواده خودش درست مراقب نمیکنه از ما بکنه؟خب آره.
گوشیش رو بعد نیم ساعت منتظر موندن در آورد و به پدرش زنگ زد.
جواب نمی‌داد.
کمی بعد یه ماشین جلوش نگه داشت.
شبیه ماشین راننده اش بود.
شاید ماشینش رو عوض کرده؟
کمی منتظر موند که ماشین بره و مطمعن بشه کاری با اون نداره.
ولی دقایق می‌گذشت و ماشین هنوز اونجا بود.
عصبی شد و اخمی کرد.
سمت ماشین رفت و در رو باز کرد.
با دیدن راننده ی قدیمیش لبخندی زد.
پس فکرش درست بود...ماشین جدید بوده.

"آقای هان..چقدر دیر کردید"
گفت و توی ماشین نشست و در رو بست.

هان لبخند مضطربی زد:"درسته...معذرت می‌خوام آقای جئون"

جونگ کوک لبخند مهربونی زد:"ایرادی نداره آقای هان"

هان سر تکون داد و راه افتاد.
وقتی دید از راه همیشگی نمیرن اخم کرد...جای دیگه ای قرار بود بره؟!

"آقای هان؟کجا میریم؟"
پرسید ولی هان جواب نداد.

کم کم داشت عصبانیت و ترس رو حس میکرد.
چه خبر بود؟
با رسیدن به یه عمارت بزرگ ماشین ایستاد.
شاید خونه ی جدید پدرش بود؟!
نمیدونست.

هان گفت:"پیاده شو جئون"

"آ-آم..باشه"
آروم گفت و پیاده شد.

سعی میکرد مثبت فکر کنه.
چیزی نیست...خونه ی جدیده‌.

وقتی هان بازوش رو گرفت و محکم کشید ترسش بیشتر شد.
اون مرد مهربون هیچ وقت باهاش اینجوری رفتار نمی‌کرد ولی...یه ذره پول بیشتر باعث چه کار ها که نمیشه.

🍀Love OR Pain_VKOOK🍀حيث تعيش القصص. اكتشف الآن