Part 8

1.6K 315 55
                                    

(قسمتایی که داخل"" قرار داره، حرفای ذهن شخصیتاس)

"در این دنیا برای کفری کردن آدمهای رذلی که می خواهند همه چیز را از آنچه هست برایت سخت تر کنند...راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی...از هیچ چیز دلخور نیستی"


نامجون همونطور که با دستاش به صورت قرمز شده تهیونگ باد میزد، به حرف اومد:

-آرامش خودتو حفظ کن

-نفس عمیق بکش

اون سمت یونگی، جیمین خشک شده از تعجب رو تکون میداد تا هوا رو وارد ریه هاش کنه.

جیمین یه دفعه ای نفسشو بیرون داد و باعث شد محکم به صورت یونگی برخورد کنه و باعث بشه صورتش جم شه.

-وایییی

با سیلی که نامجون با صورت تهیونگ زد، نگاه مضطرب اون دو نفر به سمتشون کشیده شد...تهیونگ حالا درحال پلک زدن و پردازش اطرافش بود...با سوزش گونه اش، اخمی کرد و به سمت نامجونی که از ترس چند قدم دور شده بود، حمله ور شد...همونطور که یقشو گرفته بود و نامجون بدبخت رو مثل ژله تکون میداد، با صدای بلند به حرف اومد:

-اون خیار لعنتیییی..چطور جرات کرد اونکارو بکنه..چطورررر؟

یونگی سریع خودشو به تهیونگ رسوند و سعی کرد، یقه نامجونو از دستاش بیرون بکشه:

-اوکی، تهیونگ با این بدبخت چیکار داری؟

-اون دراز، میدونم باهاش چیکار کنم!

جیمین، پا تند کرد و یونگی رو کنار زد و خودش تهیونگ رو گرفت:

-وای خدای من، تو باید یکاری بکنی!

حالا این جیمین بود که یقه تهیونگ رو به دست گرفته بود و تکونش میداد:

-فهمیدی؟..باید یه بلایی سرش بیاریییی...نه، انتقام سختی ازش بگیر...جوری که دیگه تو صورتت نگاه نکنه..جوری بچزونش که مرغای آسمون به حالش گریه کنن...باید همین الان یکاری بکنییییی!

و ما اینجا یونگی، نامجون و تهیونگی رو داریم که فرط تعجب به روی جدیدی از جیمین نگاه میکردن.

نامجون همونطور که با چشمای گشاد شده به جیمین نگاه میکرد، به سمت یونگی خم شد و زیر لب زمزمه کرد:

-جیمین خشمگین خیلی ترسناکه

یونگی هم پوکر شده به سمتش خم شد و جواب داد:

-روحیه انتقام گیرش خیلی زیاده

-اوهوم اوهوم

تهیونگ با چشمای ریز شده به جیمینی که تازه از حرکت ایستاده بود و محکم نفس میکشید، نگاه کرد...دستشو زیر چونه اش زد و گفت:

-باید این روتو خیلی نشون بدی!

با حرفش جیمین متعجب بهش خیره شد.

Fuck You CucumberWhere stories live. Discover now