با سردرد بدی از خواب بیدار شد و متوجه شد که کسی کنارش نیست. با وجود احساس ضعف از جا بلند شد. کمی گلو درد داشت و درد ضعیفی هم در معده اش احساس میکرد. بیشتر از چند دقیقه طول کشید تا لباس هاش رو عوض کنه و وقتی از اتاق بیرون رفت ریخت و پاش های اخیر هنوز هم بهش دهن کجی میکرد! شیشه خرده ها هنوز کف آشپزخونه ریخته بود و وضعیت سالن هم تعریفی نداشت. ظروف یکبار مصرف که هنوز هم کمی از پسماند غذا داخلش به چشم میخورد روی میز بود و لباس ها روی کاناپه ریخته بود.
واضح به یاد نمیآورد ولی میدونست شب قبل کسی کنارش بوده است. صدای فشردن کلید ها نشون میداد کسی درحال زدن رمز برای ورود به خونه است.
در باز شد و قامت بلند کریس نمایان شد. پس اشتباه نکرده بود. کسی که دیشب پیشش بود، کریس بود. هردو چند ثانیه در سکوت به هم خیره شدند و بعد اخم واضحی روی پیشانی کریس نشست.
قبل از اینکه سوهو فرصت سنجش موقعیت رو داشته باشه پرونده ای محکم به سینه اش برخورد کرد:
+ این چیه؟! هااا؟!نگاه کردن به صفحه ی اول کافی بود تا متوجه بشه پرونده ای که دست کریس بوده همین پرونده ی جدیده:
-- من...+ فقط میخوای با من لجبازی کنی دیگه؟! جوابمو بده!
دردی که توی سرش احساس میکرد باعث میشد حوصله ی بحث کردن نداشته باشه:
-- به تو چه؟ به تو چه کریس؟ ها؟کریس دیگه از این عصبانی تر نمیتونست بشه:
+ یعنی چی که به من چه؟! ناسلامتی من و تو 3 ساله داریم باهم زندگی میکنیم! من دوست پسرتم!-- راه من و تو جدا شده کریس! حق نداری تو کارم دخالت کنی!
واقعا فکر نمیکرد که یه روزی بحثشون به اینجا بکشه:
+ اینا رو داری از ته دل میگی دیگه؟سوهو درحالی که مشغول جمع و جور کردن اطرافش میشد گفت:
-- نه! از ته دل نمیگم... فقط دارم واسه اولین بار تو زندگیم با عقل تصمیم میگیرم. اونا به کمک من نیاز دارن و باور کن نمیتونی منو پشیمون کنی. اون پسر، کسی که دوسش داره رو گم کرده و هممون خوب میدونیم که دزدیده شده.+ این آخرین حرفته؟
خرده شیشه ها رو توی سطل آشغال ریخت و مشغول مرتب کردن رو میزی شد:
-- من نمیخوام دعوا کنیم کریس. خوب میدونی که دوستت دارم و میدونم که نیازی نیست هربار اینو بهت یادآوری کنم ولی... راستش رو بخوای دیگه راجع به تو مطمئن نیستم.
حالا که خونه مرتب شده بود حس بهتری داشت. روی صندلی نشست و به صورت برزخی کریس خیره شد:
-- احساس میکنم مثل قبل دوسم نداری و این اذیتم میکنه. خودت خوب میدونی که چقدر عاشق کارم بودم و فقط بخاطر از دست ندادن تو ازش دست کشیدم ولی حالا... حالا که فرصت کمک کردن به اون پسر رو دارم به هیچ عنوان از هیچ تلاشی برای پیدا کردن وانگ ییبو دریغ نمیکنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/241446221-288-k430246.jpg)
YOU ARE READING
lost : betrayed lover season two
Fanfictionخلاصه : فراموش کردن گذشته دلیل بر تموم شدن همه چیز نیست. گاهی مواقع گذشته رو پاک میکنی و سعی میکنی زندگی جدیدی رو آغاز کنی ولی این گذشته است که دنبال تو میاد و بهت اجازه ی پایان دادن به زندگی قبلی رو نمیده. هر لحظه بهت یادآوری میکنه که تو چه کسی بود...