part 2

511 94 11
                                    

خانم کیم همراه قاضی از اتاق بیرون آمد.
چهره ی آن زن حسی را به خواهرش منتقل نمیکرد، وکیل با نگاه کردن به چشمانش سعی در دریافت رگه ای از امید یا حداقل کمی خوشحالی داشت تا امیدوار شود.

اما میان آن مردمک های عسلی رنگ هیچ حسی نبود.

قاضی به زن نگاهی کرد.

-خانم کیم... اگر پیشنهادم رو قبول کردید فقط کافیه بیاید به دفترم و بهم بگید.

خانم کیم به مرد نگاهی انداخت و گفت

-بله، ممنون آقای جئون...

فلش بک

وارد اتاق شد و با تردید بر روی یکی از صندلی های دفتر قاضی نشست.

حسه بدی داشت، انگار ترسیده بود ، صدای تند ضربان قلبش کم کم داشت گوشش را کر میکرد.

میدانست تنها راه پیش رویش دیدار با قاضی و صحبت با اوست، شاید کمی حقیر بنظر میرسید اما اگر میشد پسرش را نجات ندهد به پای آن مرد میفتاد تا کمکش کند.

با آمدن صدای باز شدن در سعی کرد تمام افکاره پراکنده ی خود را مرتب کند، تنها راهش بود، تنها راه و باید هر کاری میگفتند را انجام میداد، به هر قیمتی...

سرش را پایین گرفته بود و آن قدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نشد قاضی بر روی صندلی نشسته و او را با نگاه هایش بازجویی میکند.

-خب خانم کیم... از من میخواید پسرتون رو نجات بدم درسته؟

بلاخره سرش را بالا آورد و به چشمان مرد خیره شد.

-بله

مرد دستانش را بر روی میز به هم حلقه کرد.

-میتونم کمکتون کنم... اما فقط میتونم سنگینیه جرمی که مرتکب شده رو کمتر کنم... یا به عبارتی فقط از مرگ نجاتش بدم...

زن نگاهه گیجش را در صورته مرد گرداند.

-منظورتون چیه؟

-منظورم واضحه... من اگر هم کمکتون کنم میتونم با کمتر کردنه جرمش براش حداقل حبس ابد رو حکم کنم...

قاضی از جا بلند شد و به سمت میزی رفت.
از درون ظرفی یک سیگاره برگ برداشت و آن را روشن کرد و ادامه داد

-اما من در قباله همچین لطفی به شما، باید چیزی دریافت کنم... بذارید باهاتون صادق باشم... من میخوام باهاتون معامله ای کنم...

معلوم بود که هیچکس مجانی در این دنیا کاری برای فردی به خصوص یک غریبه نمیکرد، زن اینرا به بهترین وجه ممکن در دنیا فهمیده بود.

-در قباله جونه پسرم؟ آقای...

مرد لبخندی زد و گفت
-جئون هستم... بله در قباله جونه پسرتون

𝓛𝓲𝓴𝓮 𝓛𝓸𝓵𝓲𝓽𝓪 '𝐊𝐨𝐨𝐤𝐯'💫📜Where stories live. Discover now