پارت دو

295 87 8
                                    

_میخوای بدونی چی سره سهون اومد؟

چان نگاه سردرگمشو به کریس دوخت و چیزی نگفت
کریس با نفس عمیقی در و بست و داخل اومد و شونه به شونه چانیول ایستاد

_این خواسته سهون بود و گرنه ما میخواستیم بهت بگیم اما از اونجایی که بنظر ما هم حق با سهون بود چیزی نگفتیم

چان فقط نگاهشو به کریس دوخته بود و چیزی نمیگفت
لی:اما کریس.....

کریس:اما نداره لی بالاخره که میفهمید
کای:ولی چانیول.....
کریس:این خواسته خودشه بچها،خواسته خودش هم نباشه بالاخره که باید میفهمید،نباید میفهمید؟

کای و لی در سکوت به همراه چان نگاهشونو به کریس دادن
کریس با نفس عمیقی که کشید سهون رو صدا زد:سهون؟از تاریکی بیا بیرون

تا چند دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد
کریس اینبار با جدیت بیشتری سهون رو صدا زد:سهون گفتم از تاریکی بیا بیرون چان میخواد ببینتت
بازهم هیچ اتفاقی نیفتاد

کریس:سهون......

حرفش با پا گذاشتن سهون تو روشنایی نصفه موند
کریس با درد محکم چشماشو بست ، لی تو چشماش اشک جمع شد و سرشو پایین انداخت کای با ناراحتی به سهون خیره شده بود

با بیرون اومدن کامل سهون از تاریکی صدایی شبیه به ناله از دهن چانیول در اومد و پاهاش توان نگهداشتن وزنشو نداشتن و چانیول افتاد!

بعد سیصد سال دوباره شکست خورد ضربه ای که به چان وارد شد به حدی بود که بعد سیصد سال دوباره چشمه اشکش جوشید و هق هق گریش بلند شد کای با ناراحتی دستشو روی شونه چان گذاشت و هق هقشو پشت دستش خفه کرد کریس سرشو برگردوند تا چیزیو نبینه همین لحظه در باز شد

تاعو وارد شد:کریس گفتی دیگه؟این پرورنده هاشونه
هنوز سرشو بلند نکرده بود:ببین همتون باید با هم دیگه......

تَق

با دیدن دوباره سهون با اون وضعیت شُکه شد از آخرین باری که سهونو بااین وضع دیده بود سال های زیادی میگذشت با فرو رفتن تو آغوش گرمی صدای هق هقش بلند شد لی به ارومی در و بست و تاعو رو آروم گوشه اتاق نشوند و به سمت سهون خشک شده وسط اتاق رفت نگاه سرد سهون تنه ییشینگ و لرزوند اما باز هم سمت سهون رفت و حوله رو کامل از تنش در اورد

چان:یی...ییشینگ؟این.... اینا.....اینا چین؟؟چه...چه بلایی....سره...سهون.......من اوردن؟؟

با هق هق بزور حرفشو کامل کرد سهون پلکاشو محکم بهم زد و وقتی چشماشو باز کرد چشمای سرخ و پر اشک چان درست روبه روی چشماش بود بعد سیصد سال بازم همون نگاه قدیمی رو دیده بود آهی کشید و سرشو پایین انداخت اما دستای چانیول دوطرفه صورت سهون و گرفت و دوباره بالا کشیدش و مستقیم تو چشمای غمگین سهون خیره شد و درحالی که چشمای درشتش پشت هم پر و خالی میشد به حرف اومد:سهونی؟چه بلایی سره بدن قشنگت اوردن؟چرا...چرا...اینجوری شده؟کاره....کاره کیه؟؟؟؟.....کی تونسته....کی همچین بلایی.....سر سهونی من اورده؟؟
دستشو رو رد ناخن هایی که وحشیانه تن سهونیشو چنگ زده بود کشید از تن سفید سهونیش هیچی نمونده بود هیچی

Love Lucifer Where stories live. Discover now