ملودی عشق

256 80 8
                                    

(با یه آهنگ ملو و تو آرامش بخونید (': )

- : بیا امروز قدم بزنیم...
- : نگران نیستی کسی ببینتت؟!
- : نه...مسیری که میخوایم بریم حتی از اینجا هم خلوت تره...
- : باشه...
جونمیون بلند شد و بعد از اینکه طبق عادت نگاه کوتاهی به پرتگاه انداخت دست خودش رو بین دست ییفان جا داد و شروع به قدم زدن کرد...

حدوداً یک ماهی طول کشید تا جونمیون آروم آروم به این لمس ها عادت کنه و بعد برف بازی شون حالا چند هفته ای بود که جونمیون خودش پیش قدم میشد...
بعد از پیاده روی طولانی به یه تپه بلند رسیدن...
ییفان با خستگی روی زمین نشست و گفت : بسه دیگه جون...

- : رسیدیم...فقط باید از تپه بریم بالا...
ییفان با خوشحالی بلند شد و با یه بال زدن کوتاه بالای تپه بود...
جونمیون آهی کشید و اونم بعد باز کردن بال هاش کنار ییفان ایستاده بود...
ییفان با حس قرار گرفتن جونمیون کنارش نگاه براقش رو بهش داد...
- : این...

جونمیون لبخندی زد و سمت چنگ بزرگ و طلایی رنگ رو به روشون رفت...
دستی به روی دسته چنگ که روش گیاه رشد کرده بود کشید و روی زمین کنار چنگ نشست...

ییفان با استرس این پا و اون پا کرد...اینکه فرشته رو به روش کنار یه چنگ نشسته بود و ظاهرش نشون میداد که میخواد اون چنگ رو بزنه باعث میشد بخواد دوباره بال در بیاره...

جونمیون نفس عمیقی کشید و به تارهای چنگ که مثل نقره میدرخشیدن نگاه کرد...خوشحال بود که اون یه چنگ بهشتیه و نمیپوسه چون به نظر جونمیون این چنگ باید همیشه اینجا می موند...

کمی چرخید و دستش رو به آرومی روی نزدیک ترین تارها کشید...
صدای ملایم تارها بلند شدن و لبخند روی لب جونمیون رو پررنگ تر کردن...

پلک زد تا تاری دیدش بخاطر اشک هاش از بین بره و نفس عمیقی کشید...کمرش رو صاف کرد و هردو دستش رو این بار رو به روی چنگ قرار داد و با انگشت هاش به آرومی شروع به نواختن کرد...

انگشت های سفید و زیباش بین تارهای نقره ای چنگ ماهرانه میچرخید و با ضربه های آروم صدای بهشتی چنگ رو بلند میکرد و آشناترین و دلنشین ترین ملودی جهان رو توی قسمت خیلی کوچکی از برزخ بلند میکرد...

با بلند شدن صدای هر تار لبخند جونمیون عمیق تر میشد و سرعت دستش بیشتر میشد...
ملودی ای که یه روز یه فرشته با تمام وجودش نوشت و تبدیل شد به مقدس ترین آهنگ...

سوهو روی زانوهاش نشست و کمی به جلو خم شد و دوباره به عقب برگشت تا کامل بتونه به تمام تارهای اون چنگ بزرگ دسترسی داشته باشه...
چشم هاش رو بست و گذاشت دست هاش آزادانه تمام احساساتش رو روی اون ساز به نمایش بزارن...

با رد شدن خاطرات از ذهنش چشم هاش رو باز کرد و آخرین نت رو با کشیدن آروم اولین تار زد و ملودی رو تموم کرد...

Forbidden Love~Where stories live. Discover now