اونور شهر تو یه خونه ی کوچولو درست مثل صاحبش همه چی آروم به نظر می رسید جز مکالمه ی خسته کننده ی بین اونا که از نظر صاحبخونه فرد روبروش خنگ بود . تونی مرد کوچک روزی که برای ماهیگیری به بیرون می ره با لوکی پریه کوچولو آشنا می شه و وقتی لوکی با چوب جادوش تهدید به هیولا کردنش می کنه تونی چاره ای جز کمک به اون کوچولوی خبیث نمی بینه و حالا لوکی داخل فنجون پر از آب نشسته بود و داشت نقشه اش رو برای تونی شرح می داد .
ل « فقط لازمه دستم بهش برسه و بعد تمومه...من اونو به پدرش می رسونم و پدرش حتما ازم تقدیر می کنه »
تونی با صورت خسته به لوکی نگاه کرد ، درست از لحظه ای که رسیده بودن این نقشه رو ده بار برای تونی توضیح داده بود و تونی داشت به دنبال راهی می گشت تا اون کوچولوی خبیث رو ساکت کنه ، کوچولوها نباید خبیث باشن درست مثل خودش اما لوکی خبیث بود .
ت « باید وایسی تا صبح شه...بعدش می تونیم بریم دنبال پسر پادشاهت...هرچند ممکنه مرده باشه »
تونی با خستگیه تمام حرفش رو تموم کرد و لوکی چپ چپ بهش نگاه کرد .
ل « دوست من...اون زنده اس و فقط نگرانیم اینه که تا الان به دست یه هیولا اثیر شده باشه...اون مثل ما زبون آدم ها رو بلد نیست و ترسم اینه گولش زده باشن »
تونی با گوش های خمیده دو بشقاب رو برداشت و رفت سمت میز ، یکیش رو داد دست لوکی که حتی نمی دونست بتونه اون رو دوست صدا بزنه یا نه و اونیکی رو گذاشت جلوی خودش و شروع کرد به خوردن . لوکی تمام مدت به خونه ی عجیب و غریب تونی نگاه می کرد ، نمی دونست یه سری از اون وسایل اسمشون چیه اما فهمیده بود تونی یه نابغه هستش و قراره وسایلی درست کنه تا زندگی برای آدم کوچولوها راحت تر بشه و وقتی لوکی به پری کوچولوها اشاره کرد تونی گفت هیچ ایده ای نداره چون اون اولین کسی هست که تونی دیدتشون و پری کوچولوها مثل آدم کوچولوها ذهن بازی ندارن .
خونه ی استیو همه چی آروم بود چون استیو سرکار بود و لابد براتون سوال پیش می یاد پس باکی کوچولو رو چیکار کرده ؟ درسته ، خب باکی کوچولو یواشکی خودش رو داخل کیف استیو جا داده بود و وقتی استیو فهمید دیگه دیر شده بود و مجبور بود با خودش اونم داخل جیب هاش اینور و اونور ببره و حالا که تو اتاق مخصوص استیو نشسته بودن غذا بخورن باکی با قهر روش رو کرده بود اونور .
_باهام قهری ؟
باکی با حالت کیوتی سرش رو بالا و پایین کرد و باعث شد یه تار موش بریزه روی صورتش ، مویی که استیو به سختی تونسته بود براش گوجه ای ببنده .
باکی کون خیزه خودش رو به سمت استیو کشید و با چشم های اشکی و درشتش به استیو زل زد .
+استیب بد...تو نداشتی باکی بیاد دیدون
_من...باکی...من بهت اجازه ندادم بیای بیرون چون خطرناک بود...اگه کسی تو رو ببینه امکانش هست تو رو ازم بدزده
اینبار باکی با چشم های گشاد و دهن باز به استیو خیره شد .
+اوه
استیو سرش رو به آروم تکون داد و خم شد و بوسه ی شیرینی رو گونه ی باکی گذاشت .
_آره اونوقت تو بی استیو می شدی و منم بی باکی...حالا آشتی ؟
باکی سرش رو تکون داد و اینبار رفت تو بغل گرم استیو و باهم غذا خوردن و استیو چند کلمه دیگه به باکی یاد داد و غلط هاش کوچولوش رو بهش گفت اما باکی هیچوقت اسم استیو رو نتونست درست بگه و داشت استیب صداش می زد ، بازهم بهتر از اسمی بود که قبلا صدای می زد و استیو امیدوار بود باکی کوچولوش یه روز استیو صداش بزنه .
🧑🏻💻
![](https://img.wattpad.com/cover/249940293-288-k923408.jpg)
YOU ARE READING
My little prince
Fanfictionروزی روزگاری در یک شب سرد و بهاری در اعماق آب های سیاه پریه کوچکی بدنیا آمد ، همه عاشق اون پری کوچولو بودن ، پری کوچولو ای که با شیطنت هاش همه را عاصی کرده بود و هیچکس جلو دارش نبود حتی پدرش ؛ باکیه آتیش پاره ی داستان ما پسر پادشاه و ملکه ی آب ها بو...