۱۶

111 24 2
                                    

چند ساعت گذشته خونه ی استرنج به یک دیوانه خانه ی کامل تبدیل شده بود، باکی به جای گوش دادن به حرف های استرنج مدام با بقیه بازی می کرد و در آخر این تونی بود که باکی رو مجبور کرد بره پیش استرنج تا درس انسان ها رو یاد بگیره. استرنج راجبه اندام انسان و نیازهای اولیه توضیحات کاملی داد و حتی تعدادی ویدئوی کوچیک هم بهش نشون داد، بهش درباره ی روابط انسان ها و تفاوتشون با پری دریایی های کوچولو یاد داد و این وسط استرنج با سوال تکراریه باکی کلافه شده بود، اینکه استیو عاشقشه یا نه اما در آخر فراموش کرد.

استیو موقع برداشتن باکی از خونه ی استرنج برای اون کوچولوها کادو گرفته بود و برای تونی هم یه ابزار آلات جدید گرفت تا بتونه باهاش اختراع جدیدش که ربات همه چی دان بود رو درست کنه و در آخر لوکی رو گذاشتن پیش ثور و باهم رفتن شهربازی. داخل شهربازی باکی مدام پشمک می خورد و با کمک استیو برای خودشون ریش درست می کردن و باکی درست مثل موقعی که فسقلی بود می خندید، استرنج بهش گفته بود باکی هوش بالای زیادی داره و از نظر جنسی هیچ تفاوتی با آدم های بزرگ سال نداره اما ممکنه برای رسیدن به سن عقلیه مورد نظر استیو کمی زمان ببره. روز بعد استیو برای یادگیریه خوندن و نوشتن باکی رو به خونه ی استرنج بورد و اینبار این تونی بود که بهش تفاوت کلمات انسان ها با خودشون رو یاد داد و استرنج متوجه شد تفاوت خاصی ندارن و این به خاطر سن عقلیه باکیه که باکی متفاوت از بقیه صحبت می کنه و لوکی هم چیزی درباره ی اینکه پادشاه اجازه نداده چیزی نگفت چون نمی خواست تربیت پادشاه رو زیر سوال ببره.

باکی اطلاعات زیادی وارد مغزش شده بود و تفاوت رفتاریه خودش با بقیه رو متوجه می شد اما دوست داشت بچه بمونه، دوست داشت مثل بقیه آزادانه بازی کنه و بدون هیچ دغدغه ای بخنده و کسی بهش چیزی نگه، به نظرش دنیای آدم بزرگ ها زیادی جدی بود و اونا سر هر چیز بیخودی غصه می خوردن و عصبی می شدن یا حتی باهم دعوا می کردن و دل همدیگه رو می شکوندن تا اینکه یک روز یکی از همکارهای استیو به اسم شارون اومد خونه ی استیو و این حس حسادت باکی رو قلقلک داد، بزرگ ترین نقطه ضعف باکی.

دور میز غذا نشسته بودن و شارون مدام دست های استیو رو لمس می کرد، استیو تمام وقت نگاهش به شارون بود و توجهی به باکی نمی کرد و این باعث شده بود باکی حرص بخوره و کاملا تصادفی لیوان آبمیوه اش رو روی شارون بریزه.

ش « خدای من... خیس شدم... واقعا دوس دست و پا چلفتی ای داری »

باکی که از عصبانیت شارون راضی به نظر می رسید خندید اما با نگاه عصبیه استیو فورا خنده اش رو خورد و خودش رو بیشتر داخل صندلی اش فرو برد، استیو همراه شارون رفت سمت دستشویی تا بهش کمک کنه و باکی چشم هاش رو چرخوند و زیر لب فحش جدیدی که از دوست های کوچولوش یاد گرفته بود رو زمزمه کرد اما با برگردوندن سرش و دیدن صحنه ی بوس استیو و شارون قلبش فشرده شده؛ استیو داشت اون زن بد قیافه رو می بوسید و وقتی باکی به خودش اومد گونه هاش خیس شده بود.

باکی یاد شرط پدرش افتاد اما استیو عاشق باکی نبود، اون عاشق اون ایکبیری شده بود و شاید اگه باکی کوچولو می موند استیو نمی رفت با اون دختره ی زشت. باکی بدون توجه به اون دوتا از سر میز بلند شد و رفت سمت در، برای آخرین بار با چشم های اشکی و خیس نگاهی به استیو انداخت و از در خارج شد.

🧜🏻‍♂️•🧜🏻‍♂️•🧜🏻‍♂️

باکی کوچه ی پشت رستوران روی زمین نشسته بود و سرمای هوا کم کم داشت روش تاثیر می ذاشت اما اون اهمیتی نمی داد و با هر هق هقی گوشه ی چشم هاش رو پاک می کرد. استیو اون دختر رو بوسیده بود، استیو عاشق باکی نبود و این یعنی باکی باید برگرده خونه. دلش خیلی گرفته بود و باکی هیچ ایده ای نداشت کجاست، دوست داشت برگرده خونه و با مشت بکوبه تو صورت شارون اما حالا گم شده بود و جایی رو نداشت بره.

+ استیو من رو دوست نداره... باکی کوچولو رو دوست داره... اون زنه بیریخت رو دوست داره

باکی نمی دونست با رفتن دوباره اش چه بلایی سر روان استیو اورده بود، استیو با کمک ثور، لوکی، استرنج و تونی داشتن در به در دنبال باکی می گشتن. باکی شاید بزرگ شده باشه اما اون هنوز حکم اون فسقلی ای رو داشت که از تاریکی و هیولاهایی که اون بیرون بودن می ترسید، اگه کسی اذیتش کنه؟ اگه کسی گولش بزنه؟ اگه ماشین بزنه بهش؟ استیو خودش رو مقصر می دونست، شاید اگه به جای کمک کردن شارون کنار باکی می نشست همچین اتفاقی نمی افتاد و الان باکیش کنارش بود، روی تخت و استیو موهای نرمش رو ناز می کرد تا خوابش ببره.

ث « چیزی نمی شه استیو... اون که دیگه کوچولو نیست... می تونه از پس خودش بر بیاد »

استیو با خشم نگاهی به دوستش انداخت، گاهی تحمل کردن ثور سخت بود.

_اون از آدم ها می ترسه... از تاریکی می ترسه ثور... تقصیر من بود

لوکی که از دست استیو شاکی بود با همون پای کوچیکش لگدی به استیو زد.

ل « بی لیاقت گنده مرتیکه... اون دختره ی بی لیاقت مهم تر بود یا باکی؟ »

ثور لوکی رو گذاشت داخل جیب جلوی تیشرتش و لوکی دیگه چیزی نگفت و دوباره تمام محله ها رو به دنبال باکی گشتن تا شاید نشونی از باکی پیدا کنن.

🧑🏻‍💻

My little prince Where stories live. Discover now