𝐞𝐬𝐜𝐚𝐩𝐞

301 45 19
                                    

𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫𝟏𝟕

تهیونگ مضطرب روی راحتی مشکی رنگش نشست ، پاهای کشیده و لاغرش رو که داخل اون شلوار گشاد گم شده بود روی هم انداخت. از افکار جونگ‌کوک می‌ترسید و از طرفی نگران جِید بود ، اون دختر هنوز بیهوش روی تخت اتاقی که پشت اتاق تهیونگ مخفی شده بود خوابیده بود و از اتفاق‌هایی که اطرافش داشت اتفاق می‌افتاد خبر نداشت‌.

افکار تهیونگ پریشون ‌شده بود ، با اینکه مطمئن بود جیمینی دیگه وجود نداره اما نویز‌هایی ارتباط مغزش رو با منطق تخریب کرده بود. احساس خطر می‌کرد ، اون پسری بود که پدرش رو کشته بود و با دیدن خونی که از بدنش جاری شده بود جشن خوشحالی گرفته بود ؛ اما حالا جونگ‌کوکی وجود داشت که ترسناک‌تر از قبل به نظر می‌رسید و بزرگترین نقطه ضعف تهیونگ رو می‌دونست.

در حالی که با ذهن در هم ریخته‌اش کلنجار می‌رفت ، سمت اون در طلایی رنگی که با تمام درهای اون عمارت بزرگ تضاد داشت ، حرکت کرد. آروم دستگیره در رو پایین کشید ، با باز شدن در بدن جِید اولین چیزی بود که توجه‌اش رو جلب کرد‌. براش جالب بود که همیشه ابراز احساساتش رو برای وقتی می‌ذاشت که اون دختر غرق در خواب بود ، شاید دوست نداشت اون دختر ببینش یا فقط یه دلیل بی منطق برای این‌کار داشت ، دلیلی که حتی خودش هم نمی‌دونست.

با نشستن‌اش روی تخت باعث تنش تخت شد ، موهای لخت جِید رو به پشت گوش‌اش هدایت کرد تا از روی صورتش کنار بره. این صحنه‌ها اون رو بیشتر یاد فیلم‌های رمانتیک می‌انداخت ؛ اما وضعیتی که تهیونگ داخلش گیر افتاده بود اصلا رمانتیک نبود بیشتر براش زندگیش شبیه کمدی سیاه بود تا یه سریال درام و عاشقانه!

گردن کبود جِید بیشتر از همه چیز خودنمایی می‌کرد ، رد انگشت‌های کوتاه قد جیمین به روشنی روی پوست اون دختر رد‌های کبود رنگی رو به جا گذاشته بود.
لب‌اش رو از حرص به دندون گرفت ، دوست داشت انقدر به پوست لبش فشار بده تا خون از زیر پوستش بجوشه و روی چونه‌اش سرازیر بشه.

چشم‌هایی که برای اولین بار نگرانی واقعی رو نشون می‌دادن به جسم جِید خیره بودن و صاحب اون دو جفت چشم های دلربا دنبال راه حلی برای نجات خودش و اون دختر می‌گشت. زندگی تهیونگ از هر نطر زیادی ناعادلانه بود ، نمی‌دونست چرا جِید خاطرات بچگی‌شون رو به فراموشی سپرده و هیچی از اون روز‌های شاد کودکی یادش نیست.

سعی کرد تمام افکار غم‌انگیز گذشته‌اش رو فراموش کنه و روی چیز جدیدی فکر کنه ، یه روش برای حل مسئله‌ای که داخلش گیر کرده. می‌دونست افرادش بیشتر از اینکه از خودش بترسن از یه ماشین مرگ به نام جونگ‌کوک می‌ترسن و قطعا اگر راه انتخابی بین اون و جئون باشه ، افرادش اون پسر رو انتخاب می‌کنه.

می‌تونست حدس بزنه قراره چه اتفاقی بی‌افته ، قرار بود جونگ‌کوک یا عروسکش رو ازش بگیره یا خودش رو نابود کنه!
عشقی که جونگ‌کوک نسبت بهش داشت به نظرش خطرناک‌تر از یه تهدید ساده بود ، باید جئون رو جدی می‌گرفت و تا جایی که می‌تونست ازش فرار کنه.

‌وقت‌ برای فکر کردن نداشت ، می‌خواست ساده‌ترین و راحت‌ترین راه رو انتخاب کنه : "فرار".
اگر یه نفر بود که تهیونگ اطمینان کامل بهش داشت و می‌تونست ازش کمک بخواد ، اون فرد قطعا نامجون بود. اون پسر از تهیونگ بزرگ‌تر ، عاقل‌تر بود و محتاطانه‌تر رفتار می‌کرد ؛ پس بهترین راه رو در کمک گرفتن از هیونگش دید ، تنها کسی که تهیونگ لایق هیونگ صدا زدن می‌دونست.

پتوی نازکی رو روی اندام ظریف جِید کشید ‌و با اطمینان کامل از اتاق بیرون رفت ، آروم در رو جفت کرد و با استفاده از کلید کوچیک طلایی رنگی که از جیب پشتی شلوارش بیرون کشیده بود ، قفل کرد.
حداقل می‌تونست تا چند ساعت اونجا جِید رو مخفی کنه اما جونگ‌کوک از اون اتاق خبر داشت ، اون از تمام راز‌های زندگی تهیونگ خبر داشت از کوچکترین تا بزرگترین!

تنها امیدش به اون قفل کوچیکی بود که از شکسته شدن در توسط بدن عضله‌ای جونگ‌کوک برای چند دقیقه همه که شده جلوگیری می‌کرد.
کفش‌های گوچی سبز تیره رنگش رو روی پارکت‌ها می‌کشید و صدای کشیده شدن کفش‌هاش گوشش رو پر کرده بود. می‌دونست جونگ‌کوک داره یه جایی مثل یه سایه دنبالش می‌کنه طوری که اگه تهیونگ یه آدم معمولی بود هیچ‌ وقت نتونه بفهمه تحت تعقیبه.

اما اون تهیونگ بود؛ کیم تهیونگی که خودش جونگ‌کوک رو وارد این بازی کرده بود و حالا می‌تونست بفهمه تصمیم ۶ سال پیشش بزرگ‌ترین و احمقانه‌ترین تصمیم عمرش بوده "شروع بازی با جئون جونگ‌کوک". شرم می‌کرد از داشتن کسی مثل اون پسر در کنار خودش ، همیشه پدرش بهش هشدار دوری از اون رو می‌داد و قول داده بود روزی بهش از پشت خنجر می‌زنه. حالا این همون آینده‌ای بود که در گذشته پدرش ازش صحبت می‌کرد.

بالاخره به کور ترین نقطه از اون عمارت متروک رسید ، گوشی بی سیم دارش رو در آورد حداقل خیالش راحت بود این تماسش شنود نمی‌شد. دکمه‌های مشکی رنگ روی تلفن رو فشرد و با گرفتن چند رقم پشت سر هم تماس رو وصل کرد. با پیچیدن صدای گرم نامجون نور امیدی ته دلش جوونه شد :

-چیشده که کیم تهیونگ خرابکار به من زنگ زده؟

چشم‌هاش رو داخل کاسه چرخوند ، در اون لحظه اصلا حوصله‌ی شوخی‌های بی‌ جای هیونگ عزیزش رو نداشت :

-به کمکت احتیاج دارم ، من

خواست ادامه حرفش رو بزنه که با برخورد نفس‌های نامنظم فردی به گردنش ، موهای تنش سیخ شد. انگشت‌هاش از دور بی سیم مشکی رنگش شل شد و گوشی با صدای مهیبی به زمین برخورد کرد.
با ترس و آشفتگی سرش رو چرخوند و با دیدن چیزی که پشت سرش بود نفسش برای لحظه‌ای کوتاه بند اومد و بعد با صدای بلند نفس کشید ، آروم سمت تلفنی که روی زمین افتاده بود ، خم شد و با انگشت اشاره‌اش دکمه یک رو فشرد.
طولی نکشید تا یقه لباسش بین مشت‌های اون فرد گرفتار بشه.

صدای داد نامجون پشت خط تلفن به حالت زمزمه مانندی به گوشش رسید :

-لعنتی فقط زودتر از اونجا فرار کن هر طور که شده من منتظرتم!

-𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐞𝐠𝐞𝐧𝐝 𝐎𝐟 𝐒𝐞𝐝𝐮𝐜𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬-
-----

های لاولیز=)
خیلی وقت بود نبودم دلم براتون تنگ شده بود برای نظراتون و انرژیاتون.
امیدوارم مثل قبل افسانه اغواگر رو حمایت کنید و بهم انرژی بدید واقعا بهش نیاز دارم. به زور این پارت رو هم اپ کردم واقعا نمی‌رسم بخاطر درس و مدرسه=|
ووت و نظر فراموش نشه*-*

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐞𝐠𝐞𝐧𝐝 𝐎𝐟 𝐒𝐞𝐝𝐮𝐜𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬Where stories live. Discover now