🌻 Chapter 4 🌻

577 198 41
                                    

بوسیدن پسری که برای سال ها عاشقانه می پرستیدیش. آرام گرفتن بین بازوهای ظریف و بوسیدنیش. نادیده گرفتن دوری چند ساله ی بینشون. اون شب، بهتر از این میتونست بشه؟ اونم وقتی آرامش عجیبی توی رگ هاش درجریان بود و تن سردش با گرمای بدن لوهان، گرم میشد؟

شاید دوری چند سالشون به این بازگشت یهوییشون پیش هم می ارزید. شاید شکسته شدن پای سهون به برگشتنشون پیش هم می ارزید. به هر حال هیچکدومشون اعتراضی نداشتن. نه تا وقتی که میتونستن در آغوش هم وارد دنیای کوچک خودشون بشن.

بوسه هاشون به لبهاشون محدود نمی شد. لبهای دلتنگشون هرجایی از صورت معشوقشون رو که میتونستند لمس کنند، می بوسیدند.

دقایق طولانی ای رو صرف رفع دلتنگی کردند و دست ها و لبهاشون با لمس دیگری، خاطرات خاک خورده رو دوباره زنده میکردند و خاطرات جدیدی رو بهشون اضافه میکردند.

حدود یک ساعت بعد، لوهان به سهون کمک کرد بدون خیس کردن گچ پاش، حمامش رو تموم کنه. و توی خشک کردن بدنش و پوشیدن لباس هم بهش کمک کرد. در آخر، در حالی که در اتاق تاریک در آغوش هم فرو رفته بودند، با لبخندی که انگار قصد پرکشیدن نداشت، به خواب رفتند. تا شاید فردایی بهتر از امروزشون رو تجربه کنند.

اما... این آرامش قرار بود پابرجا باشه؟ یا قرار بود همه چیز به هم بریزه؟

🌻〰️〰️🌻〰️〰️🌻

گاهی همگی کلیشه وار تکرار میکنند در کنار او، حتی متوجه گذر زمان نمیشیم. انگار همه چیز متوقف شده و تنها من و معشوقم در مرکزِ دنیای بی حرکت، در حال حرکتیم.

ولی..
برای سهون و لوهان اینطوری نبود. نه دنیا متوقف شد. نه گذر زمان رو از دست دادند. و نه حتی یهویی مرکز دنیا شدند. اون دو خیلی ساده ثانیه به ثانیه ی در حال گذر رو احساس میکردند و ثانیه به ثانیه فقط بیشتر از قبل در عشقشون غرق می شدند. روز به روز که میگذشت، بشتر از قبل در آغوش هم فرو می رفتند و بدون توجه به روز های باقی مانده از دو ماه کوتاهشون، کنار گوش یکدیگر زمزمه میکردند "دوستت دارم". شاید عجیب باشه. شاید بی معنی باشه. اما عشق اون دو ساده نبود. عشقی که برای چند سال در حال سرکوب شدن بود، حالا برخاسته بود و با قدرت می دوید و دو مرد جوان هم بدون اعتراض و با اشتیاق در کنارش می دویدند. حتی انگار براشون مهم نبود وسط این راهی که بدون نگاه کردن بهش می دویدند، زمین بخورند و زخمی شوند. حتی اگر انتهای اون مسیر، دره ی شکست بود، براشون مهم نبود.

اون دو همدیگه رو دوست داشتند.
اون دو بعد از سال ها پیش هم برگشته بودند.
اون دو تنها 2 ماه فرصت باهم بودن داشتند.
اون دو فقط 1 ماه براشون باقی مونده بود.

پس بدون توجه به دنیای بیرون، از ثانیه به ثانیه ی باهم بودنشون لذت میبردند.

🌻〰️〰️🌻〰️〰️🌻

[COMPLETED] •⊱ Can I be your boyfriend again? ⊰• (HunHan)Where stories live. Discover now