اولین برف زمستون زمین رو پوشونده بود ، همه چی آروم و زیبا بود.
هری عاشق طرز نشستن برف روی درخت و سقف مغازه ها بود .عاشق ردی که چکمه هاش روی برف میذاشت بود باعث میشد حس بهتری داشته باشه.
عاشق وقتایی بود که بینی لویی از سرما صورتی میشد و عاشق وقتایی که تو پارک راه میرفتن و دستای هری رو محکم تو دستش میگرفت.
هری در حالی که به قسمت درختای کریسمس نگاه میکرد گفت : " میخوام یه درخت بگیرم "
لویی گفت : " الان ؟ ما الان ماشین نیاوردیم " حرف زدنش باعث میشد ایجاد بخار تو هوا میشد.
هری گفت :" الان نه ، هیچ چی تو خونه واسه تزیینش ندارم ولی یکی میخوام "
بچه هایی اونجا بودن این ور و اون ور میدوییدن و میخندیدن .
لویی با ملایمت سرشو تکون داد و گفت : " من تو خونه یه چیزایی دارم میتونم برات بیارم ، میتونیم باهم تزیینش کنیم"
هری بهش لبخند زد و کت های کلفتی که پوشیده بودن باعث شده بود نتونن خیلی بهم نزدیک بشن.
هری گفت : " من چندتا چراغ واسه آویزون کردن رو درخت خریدم ، چندتا جوراب هم از سالای قبل دارم .."
یادش اومد که یکی از کارگرا چند وقت قبل اینارو بهش داده بود.
لویی گفت : خب ما امشب آمادشون میکنیم ، شاید درخت رو گرفتیم ."
هری بهش لبخند زد ، میخواست لویی باور کنه حالش خوبه و هر روز داره بهتر میشه.
هری گفت :" درخت میتونه صبر کنه یه روز دیگه بخرمش ، فعلا چیزای مهم تر دیگه ای لازم دارم "
به صورتحساباشو و هدیه تولد و کریسمس فکرکرد.
لویی : " اگه میخوای من میتونم .."
هری با جدیت گفت : " نه من خودم میخوام بخرم ، ممنونم اما نه "
لویی آه کشید و زبونشو بیرون آورد تا یه دونه برف تو دهنش بریزه.
لویی حرفو عوض کرد و گفت : " از اونجایی که من الان تو تعطیلاتم میتونیم هر روز رو باهم بگذرونیم "
هری با آرامش بهش لبخند زد و گفت : " ما همیشه همینکارو میکنیم "
لویی شونه هاشو بالا انداخت ، دونه های برف به موهاشو مژه هاش چسبیده بود و باخوشرویی گفت :
YOU ARE READING
Magic [L.S] [Completed]
Short Story[Completed] هری با دوس پسرش زندگی میکرد، هیچ کدوم از رویاهاشو زندگی نکرده بود تا وقتی لویی همسایشون شد. . . [LarryStylinson] . ترجمه شده