10

94 31 0
                                    

-دارم دیوونه میشمممم...بخاطر خزعبلات مخ این بیعقل ما یه روزه اینجا کمین کردیم...
لیزا چرخید:
-میشه اینقدر شکایت نکنی؟
سهون چشم غره ای رفت:
-کی باتو بود؟
لیزا به عقب خیز برداشت که کای بازوش رو چسبید:
-اگه نقشه ی بهتری داشتی میگفتی...
سهون عصبی پاهاش رو دراز کرد:
-از صبح تاحالا پشت این تانکر کوفتی پنج تا سوسک کشتم!...
کای سعی کرد نخنده...لیزا چرخید:
-کای مطمئنی این هفته رو گفت؟
-اوم...دقیقا همین بود...
-برگه رو داری؟
-تو اب خیسش کردم از بین بره...
-آ...خوب کاری کردی...
کنار سهون به دیوار تکیه داد...سمت سهون چرخیدو موهای خوشحالتش روبهم ریخت:
-بیخیال پسررر...
سهون سرش رو عقب کشیدو دمغ به دیوار تکیه داد:
-بس نیست؟...همیشه ماییم که باید خودمونو از اوارگی نجات بدیم؟...همیشه خودمون باید گلیممون و از اب بکشیم بیرون؟...پس خدااون بالاچیکارس؟
کای صلیب دور گردنش رو فشار داد:
-اینو نگو...ما مث یه معجزه از دست اون گروهک فرار کردیم...اگه بگی همین یه ذره شانسمونم میپره...
سهون پوزخندی زد:
-بجهنممم!نه که تاالان خیلی بهمون کمک کرـ...
لیزا سریع جلوی لبهاشون رو گرفت:
-هیسسس...صدای ماشین نیست؟
کای سریع بلندشدو از پشت تانکرخاکی در آهنی قرارگاه رو دید زد که اروم باز میشد...باخوشحالی چرخید:
-خودشه خودشهههه..
سهون برخلاف غم چند لحظه پیش بالا پریدو دستهاشون رو بیهوده بهم کوبیدن:
-خودشه اره؟منم ببینم...
کای با خوشحالی وانت خاکی رو نشونش دادوسمت لیزا که با چشم های گرد بهشون خیره بود چرخید:
-بیاتوام ببین...
دخترک مثل همیشه عاقلانه سری به نشونه ی  تاسف تکون داد:
-لازم نکرده من ماشین ندیده نیستم!
کای لبهاش رو اویزون کردو باز شونه های سهون رو از شادی تکون داد...باز خارج شدن اشپز و کارگرهاش از غذاخوری سرشون رو پایین بردن...لیزا قلنج انگشتهاش رو شکست:
-به جای این بچه بازیا یه راهی پیدا کنین...
کای لبهاش رو داخل دهانش جمع کردو نگاهی به اطراف انداخت...سهون چشمهای باریکش رو از روبرو گرفت:
-طبیعی باشیم بهتره...اگه یواشکی بریم ممکنه بد تنبیه شیم...
-خب؟ ادامش ارشمیدس!؟
سهون دستش رو بلندکرد:
-گوشتو از جا میکنم عجوزه!
لیزا موهای بلندشدش رو کنار زد:
-میخوام ببینم چطور جرئت میـ..
-بسه دیگه!
کای با صدای خفه ای غرید...
-لطفاااا!فقط یه لحظه تحمل کنید!
لیزا لبهاش رو جمع کردو ضربه ای به بازوش زد:
-خیله خب حالا...
سهون خم شد:
-راست میگه خیلی رئیس بازی در میاریا!
کای کلافه موهاش رو بهم ریخت:
-آخرخودمو از دست شما ها میکشمممم!...
-هوی!
باشنیدن صدای کلفت شده ی کسی با چشم های گردشده چرخیدن...صدای عبور بزاق از گلوی هرسه نفر بلندشد...دستهای کای از موهاش پایین افتادن...شاگرد اشپز به قیافه ی بهم ریخته ی اول صبح هرسه نفر پوزخندی زد...باهمون رنگ پریده و وضعیت اشفته کمین کرده بودن که غذای بیشتری بدزدن؟:
-خیلی گرسنتونه نه؟
سهون زودتر به خودش اومدو تند سرتکون داد:
-ب..بله...
پسر روسی سرش رو کج کرد:
-چرا خشکتون زده؟...بیاین صبحانه شما رو زودتر بدم...
سهون چند بار به پهلوی کای ضربه زد تا از بهت در بیاد...:
-الان وقتشه!
لیزا زمزمه اش رو شنیدو خم شد:
-احمقا!...آخه چراباید به ما کمک کنه؟
کای لباس خاکی شدش رو تکوند:
-قبلا منو سهون بهش تو اشپزخونه کمک کردیم تا اشپز نفهمه غذا رو خراب کرده...فک کنم براهمونه...
لیزا باز هم مشکوک به پسر خیره شد که چند متر اونطرف تر منتظر بود...:
-اینم دوستتونه؟
نیشخندی به لیزا زدو هیکلش رو برانداز کرد...سهون اخمی کردو جلوش ایستاد:
-اگه میخوای لفتش بدی ما بریم!
پسر بلند خندید:
-راه بیفتین...
کای زیر چشمی نگاهی به موقعیت وانت اول که پرشده بود انداخت...خب به نظر میتونست هرسه نفر رو تو خودش جابده...کنار وسیله ها زیر پارچه ی کلفتی که از اغذیه محافظت میکرد پنهان میشدن...
نزدیک در پشتی اشپزخونه متوقف شدن و کارلوس چرخید:
-همین جا بمونین تا یه چیزایی بیارم...
هرسه تند سرتکون دادن که بالاخره پشت در پنهان شد...کای نفس عمیقی کشیدو باز هم به وانت اول خیره شد...:
-میگم کای...
چرخید...لیزا لب گزید:
-اگه فرمانده از مقصد اینا خبر داشته...حتما یکیشون باید تورو بشناسه نه؟...
-راستش چیزی راجع به این نگفت!...فقط گفت خودمو برسونم ریچمونـ...
باشنیدن صدای مهیب شلیک ها هرسه با ترس سمت در پشتی حیاط که به قسمت تدارکات وصل بود خیره شدن...سهون با نفس ای تندشده داد زد:
-مطمئنم اونان...خودشوننن...
کای سریع بازوی لیزا رو که پشت ایستاده بود گرفت:
-بجنبین پس منتظر چی این؟
هرسه نفر سریع سمت وانت دویدن...همزمان دونفر از افراد گروهک شلیک کنان وارد محوطه تدارکات شدن...کای کمر لیزا رو بلندکردو همزمان باهاش پشت وانت نشست که ماشین یکباره شروع به حرکت کرد...کای با ترس به میله باربر ماشین چنگ انداخت و خم شد:
-سهووووون...
سهون عصبانی اخم عمیقی کرد:
-میرسم نترس...
چندمتری با فاصله ی کمی از وانت دوید...کای به جلو خم شدو دستش رو دراز کرد...:
-سهون اگه نیای میپرم پایین میفهمیییییی؟
سهون سعی کرد دستش رو به انگشتهای کای برسونه...لیزا هم خم شدو دستش رو دراز کرد که با حرکت ماشین از روی دست انداز بدن دختر روی سهون به زمین پرت شد...کای فریاد عصبی ای زد که هردو با بهت به فاصله ی ایجاد شده خیره شدن...کای سریع سمت شیشه خیز برداشت و محکم مشت کوبید:
-وایساااا...وایسا لعنتی نگه دااااااااااار...
راننده با وحشت ماشین رو نگه داشت که سهون با سرعت لیزا رو از جا بلند کردو باز هم سمت ماشین دویدن...کای منتظر ایستاده بود...قبل از دادو فریاد راننده سهون هم پشت وانت جا گرفته بود...:
-شما توله سگا این پشت چه غلطی...
با شنیدن صدای تیر اندازی و تماشای فاصله ی  کمی که از قرار گاه داشتن راننده با ترس سوار شدو بیوقفه سرعت گرفت...کای محکم شونه های سهون رو به خودش چسبوند:
-چیزیت که نشد؟
سهون نفس بریده سر تکون داد...لیزا نفس عمیقی کشیدو قمقمه ای کش رفت:
-بیا...داری تلف میشی...
سهون تند نفس کشیدو چند جرعه خورد...:
-آخخخ.سینممم..
لیزا با خجالت لب گزید:
-معذرت میخوام...
سهون پشت چشمی نازک کرد:
-گند زدن کارهمیشته!
کای تنه ای به بازوش زد...لیزا موهاش رو یه سمت شونه اش جمع کرد:
-ممنون...میتونستی ولم کنی...
-بخاطر غرغرای این اوردمت...
به کای اشاره ای کردو قمقمه رو سر کشید که با حرص لیزا به سرفه افتاد:
-بجهنمممم موجود خودخواه عوضییی!...اصلا وظیفت بوده!...حالا خوب شد؟
کای با خستگی خندیدو به میله های اطراف تکیه داد:
-شماها هیچوقت ادم نمیشین...
*********************
{سال1996_نیویورک}

Hidden Range Of Your Love [ Completed ] Where stories live. Discover now