part : 4🏖️

943 253 48
                                    

میدونـم نبایـد ایـنجا باشـم...
اما تسلیـم لمس تنشـم.🎠
♡♡♡

وقتی به خودش اومد جلوی در پشتی ویلا بود. لرزش بدنش نمیتونست فقط بخاطر سردی هوا باشه.

خودش میدونست اشتباهش کجاست، میفهمید چه خطایی داره اتفاق میوفته، اما نمیتونست از خواستن بکهیون دست بکشه.

انگار تمام عمرش رو فقط گذرونده تا به این لحظه برسه. مغلوب بکهیون شدن گناه شیرینی بود.

دیگه حتی یادآوری سونگمین و رابطه ی رو هواشون نمیتونست بهش عذاب وجدان بده‌.

سیبک گلوش آروم بالا پایین شد و همزمان نگاهش تا پنجره ی اتاق بکهیون بالا رفت.

قلبش با دیدن هیکل کوچولو اما با ابهت بکهیون پشت پرده ی حریر سقوط کرد.

چقدر عجیب دلتنگ دیدن اون نگاه مغرور بود.
چطور تونسته بود تردید کنه و بکهیون رو منتظر بذاره؟

امشب قرار بود متفاوت ترین شب زندگیش باشه...

***

نفهمید چجوری توی فضای کم نور ویلا، خودش رو به اتاق بکهیون رسوند.

انگار قلبش خیلی جلوتر به سمت اون اتاق پرواز کرده بود.

وقتی در اتاق رو پشت سرش بست همونجا تکیه زد و چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست.

ناخواسته نفس عمیقی از عطر غلیظ فضا گرفت‌. فقط یکبار دیگه این عطررو بوییده بود و حالا حس میکرد چقدر دلتنگش بوده.

وقتی چشماش رو باز کرد بکهیون با لبخند نامفهومی بهش خیره بود. قلبش که با اون عطر و گرما آروم گرفته بود، دوباره تپش های تندش رو شروع کرد.

توی اون لحظه این فکر از سرش گذشت که "آیا کسی هست بیون بکهیون رو ببینه و خیلی عادی از کنارش بگذره؟"

اون مرد آفریده شده بود تا دنیا رو با جاذبه ی لبخند درخشانش عاشق خودش بکنه و کاری کنه نتونن فراموشش کنن...

زیر نور زرد چراغ خواب و بین لباس خواب سفیدش شبیه یه فرشته ی خطاکار بود.
درسته گولت میزنه اما نمیتونی نبخشیش!

-مستی؟

بکهیون با تن پایینی پرسید و نگاه دقیقش رو روی صورت سرخ چانیول چرخوند.

-ای کاش بودم!

چانیول بدون اینکه بفهمه زمزمه کرد و باعث شد لبای بکهیون کج شه.

-اونجوری توجیه کردن وجدانم راحت تر میشد...

چانیول خیره به لبهای بکهیون ادامه داد اما هنوز هم از جاش تکون نخورده بود.

-بیخیال آقای پارک! اینروزا خیلی‌ها بین سفرهای کاریشون خوش میگذرونن و حتی قرار نیست همسرشون بفهمه... این چیزا عادی شده

𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲 𝐝𝐞𝐬𝐢𝐫𝐞🐋🌴Where stories live. Discover now