چهار

84 24 6
                                    

اگر به نظر میرسه همه چیز خوب پیش میره حتما چیزی رو از قلم انداختی...
این جمله رو ادم وقتی میفهمه، که بعد چند سال برمیگرده و نگاه میکنه به لحظه هایی که فکر می‌کردی هیچ چیزی نمیتونه خوشبختیت رو از بین ببره!
لحظه‌هایي که...
خب دنیا هیچ وقت انقدر مهربون نیست. حقیقت دنیا همینه.
سرد و مسخره.
به مسخرگی قوانین مورفی!!
+ قانون مورفی
ایونجی نگاهی به دست خالیم و نون تستی که از طرفی که بهش کره مالیده بودم رو میز افتاده بود انداخت و خندید و گفت.
پرسیدم :
+ چه ربطی داره ؟!
+ خب احتمال داشت از اون طرفی که کره ایی نیست رو میز بیوفته و میزو کثیف نکنه! مخصوصا حالا که خانم لی رفته. اما به هر حال...
+ اهمتی نمیدم. علاقه ای ندارم فکر کنم چنین قوانین مسخره‌ای وجود داره!
+ ایگو... حرص نخور اوپا؛ به قول قوانین مورفی "بخند فردا همیشه بدتره"
خندیدم و به ایونجی گفتم:
+ تو که واقعا به همچین چیزی اعتقاد نداری ؟
ایونجی لبخند زد و گفت:
+ "فقط دارم میگم هر خطای ممکن رخ میده... حالا نمیدونم تو میخوای اسمش رو چی بزاری !!"
و بعد به بیرون زل زد.
هنوز چیزی نخورده بود. هميشه همين جوريه. همیشه صبر میکنه، برعکس من!
من و ایونجی و پدر همیشه عصرونه ها رو با هم میخوریم. ریس کیم همیشه دیر میاد،
و ایونجی تا اومدنش صبر میکنه و هیچی نمیخوره و تا اون موقع من نصف عصرونه رو تموم کردم!
مثل زندگی واقعی؛
مثل همه وقت‌های که من تو روی ادمایی که ازشون بدم میاد وایمیسم؛
و ایونجی با مهربونی بهشون لبخند میزنه و صبر میکنه و صبر میکنه و...
"خواهر کوچولوی احمقم "
مث الان که می‌دونم از دست پدرمون به خاطر پیگیری نکردن پرونده قتل پسر خانم لی ناراحته اما بازم بهش لبخند میزنه...
از اون لبخندای مسخره ...
مسخره و بی معنی در حد قوانین مورفی!
به قول خودش طوری که انگار قراره فردا همیشه بدتر باشه...!
انگار ممکنه این اخرین لحظه خوشیمون باشه...
+ چرا هیچی نمیخوری ؟
+ منتظرم بابا بیاد
+ مگه از دستش عصبانی نیستی ؟
جوابی نداد
+ ایونجی؟ چرا انقدر صبر میکنی؟ چی تو ادم‌ها می‌بينی که فکر می‌کنی ارزش این همه صبر کردن رو دارن؟ اصلا تا حالا شده به کسی بگی ازش متنفری؟
هردومون سکوت کردیم ؛
هوا کم کم داشت تاریک میشد.
خب اگه پدر میخواست بیاد تا الان اومده بود...!
احتمالا باز براش کاری پییش اومده و یادش رفته ما منتظرشیم ...!
+ دوست ندارم دل ادما رو بشکونم ...
+ حتی اگه لیاقتشو داشت باشن ؟
+ مهم اینه که من این جوری خوشحال ترم... حتی اگر ادمی باشم که هیچ وقت نتونسته خودش رو نشون بده...
چیزی نگفتم؛
به هرحال هرکسی خودش سبک زندگیشو انتخاب میکنه!
از منتظر موندن خسته شدم. بلند شدم که برم.
باید به جیمین سر میزدم و بهش میگفتم دیشب چه دسته گلی به اب دادم...
خدایا... من یه احمق به تمام معنام! اخه کی به خاطر یه قاتل روانی رشته مورد علاقه اش رو ول میکنه و رشته ایي رو انتخاب میکنه که کوچکترین اطلاعاتی هم راجع بهش نداره؟
سویشرتمو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
هوا خنک و کمی ابری بود.
میشد حدس زد ممکنه بارون بباره اما با این حال ترجیح میدادم پیاده برم.
تا رسیدن به خونه جیمین فکر کردم.
به خودم، به زندگیم، به نامه فرومن...
و احساس تنهایی کردم از این که بزرگتری رو ندارم که ازش کمک بخوام..!
نزدیکای خونه جیمین بودم.
خب در مقابل خونه ما اسمش رو خونه نمیشه گذاشت...
در واقع زیرزمین یه اپارتمان قدیمه.
یه اتاق با یه اشپزخونه کوچولو و یه حموم و دستشویی، نه کمتر و نه بیشتر!
از وقتی یادم میاد جيمین همین جا زندگی مي‌كنه.
بعد مرگ مادرش، باباش اونجا رو اجاره کرده بود؛ اون اوایل با پدرش زندگی می‌کرد.
اما بعد معتاد شدن، پدرش، کمتر خونه می‌اومد و یه روز رفت و کلا دیگه برنگشت.
و الان حداقل دو سالی میشه که جیمین تنها زندگی میکنه!
شاید احمقانه باشه. بی فکری باشه. یا هرچیز دیگه ای...!
اما به نظرم جیمین از من خوشبخت تره.
اون اگه احساس تنهایی کنه میدونه بزرگتری نداره و منتی هم رو سرش نیست. اما...
مهم نیست!
فکر کردن به این چیزا هیچ چیز رو عوض نمیکنه.
در نیمه باز بود. وارد شدم و از پله های نم گرفته پایین رفتم.
در خونه جیمین قدیمی تر از اون چیزی بود که بخوای اسمش رو امن بزاری! وارد خونه اش شدم.
جیمین با یه تیشرت گشاد و چشمای پف کرده و موهای بهم ریخته رو مبل قدیمی ایی نشسته بود.
+ یااا مگه این خونه در و پیکر نداره كه همین جوری سرت رو میندازی پایین میای تو؟؟!
+ سلام... خوبم. ممنون که حالمو میپرسی.
جفتمون خندیدیم.
اشاره‌ای به سر و وضعش کردم و پرسیدم:
+ چرا این ریختی کردی خودتو ؟
به گوشه ایی نگاه کرد و گفت:
+ اممم هیچی ...
می‌دونستم باز هم كل شب رو نخوابیده و به جاش از صبح تا الان خوابیده.
شبها میترسه... از بچگی میترسید.
چیزی نگفتم، جیمین هم موهاش رو یکم مرتب کرد و پرسید:
+ چه خبر؟
+ خوب شد پرسیدی ... پسر بازم دسته گل به اب دادم...!
+ خب... کار همیشگیته. باز چی کار کردی؟!
+ اممم دیشب...داشتم راجب فرومن تحقیق می‌کردم... بعد متوجه شدم که انگار شیمی دانه... بعد... ام... برای انتخاب رشته... به جای ادبیات... شیمی رو انتخاب کردم...
چند ثانيه سكوت شد.
+ پسر توی احمق به تمام معنایی...
دستش رو به پیشونیش کوبید و گفت:
+ می‌دونستم وقتی جوگیر میشی کارای عجیب زیاد میکنی، ولی... حالا میخوای چی کار کنی؟
بعد زد زیر خنده و و ادامه داد:
+ البته پدرت یه تشکر حسابی به فرومن بدهکاره! فکر کن این همه تلاش کنی تا نظر پسرتو راجب رشته مورد علاقه اش عوض کنی و اون بهت توجه نکنه بعد پسرت به خاطر یه ادم روانی که نمیشناستش از رشته ایی که این همه به خاطرش جنگیده بگذره... نمیدونم پدرت با شنیدن این خبر از اینکه رشته ادبیات رو انتخاب نکردی خوشحال میشه یا اینکه به خاطر اینکه به فرومن بیشتر از پدرت اهمیت میدی عصبانی میشه.
جفتمون خندیدیم.
ساعتها به همین چیزای مسخره خندیدم.
چیزایی که شاید خنده دار نبودند.
یکم خوراکی خوردیم.
چند ساعت با پلی استیشنی که به عنوان کادوی تولد به جیمین داده بودم بازی کردیم. تا اینکه بلاخره خسته شدیم.
جيمین گفت:
+ بوی نم میاد دوباره فکر کنم داره بارون میاد
خوشحال شدم. من عاشق بارونم!
اگه خونه خودمون بودم حتما میرفتم کنار پنجره تا صدای بارون رو بهتر بشنوم و هوای تازه بهم بخوره ولی خب چون خونه جیمین تو زیر زمینه پنجره نداره.
دوست داشتم برم بیرون یکم زیر بارون قدم بزنم!
اما خب به نظرم اومد بهتره یکم بیشتر پیش جیمین بمونم. مخصوصا حالا که شب شده بود و هرازگاهی رعد و برق آسمون رو بي هوا روشن مي‌كرد.
جیمین به طرز ضایع‌ای قیافه اش تو هم فرو رفته بود!
می‌دونستم از رعد و برق و شب میترسه. بدون اینکه متوجه شه زیر لبی خندیدم. اون هنوزم هیچ فرقی با دفعه اولی که دیدمش نداشت!
هنوز هم مث همون پسر بچه شش هفت ساله بود.
روی مبل ولو شدم و گوشیمو در اوردم تا یکم بازی کنم.
جیمین هم داشت بی هدف شبکه های تلوزيون رو بالا پایین می‌کرد که یهو روی شبکه ایی استپ شد.
+ پسر اینجا رو نگاه... این فرومن تا توی اخبار هم رفته... نگاه کن انگار یه قتل دیگه انجام داده !
یکدفعه یخ کردم ... ناخوداگاه یاد نامه فرومن افتادم!
(نه پسر بد به دلت راه نده ... این هیچ ربطی به تو نداره!!)
+ احتمالا یکی از کله گنده های کره است که دارن تو اخبار نشونش میدن! بیا ببین تا حالا تو مهمونی های پدرت ندیدیش؟
جلوتر رفتم تا بهتر بتونم ببینم. گوینده اخبار داشت فعلا فقط حرف میزد:
+ کمتر از یک ساعته که بدن قربانی پیدا شده. طبق شواهد موجود فعلا بزرگترین مظنون فرومنه. مثل اینکه ارتباطمون با خبرنگارمون دوباره برقرار شده ؛ فعلا با شما خداحافظی میکنم.
تلوزیون خبرنگاری رو نشون داد که تو خیابون اشنایی در حالی جمعیت زیادی دور برش ایستاده بودند، ایستاده بود.
به خاطر جمعیت زیادی که اونجا بودند، نمی‌تونستم تشخیص بدم کجاست.
اما بیش از اندازه اشنا بود...
نگاهی به جیمین انداختم خشکش زده بود انگار که صاعقه ایی بهش خورده باشه!
اما قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم صدایی از توی تلوزیون توجه مو جلب کرد.
صدای پدرم...
صداش گرفته بود؛ انگار از ته چاهی توی عمیق ترین نقطه زمین داره بیرون میاد.
تو نگاهش اون غرور همیشگی نبود.
قیافه اش شکسته شده بود انگار نه انگار که اون رئیس کیمه!
عصبانی شدم.
چرا پدرم باید خودشو انقدر بدبخت نشون بده؛ اونم در حالی که دارن تو تلوزیونم نشونش میدن؟!
احمقانه است.
خبرنگار بیرحمانه از پدرم پرسید:
" به نظرتون چرا فرومن دختر شما رو براي قتل انتخاب كرده؟ ایا خصومت شخصی ای با شما داره ؟ ..."
بدون اینکه بدونه سوالش چقدر بیرحمانه است برای یه پدر...
نمی‌فهمیدم چی دارن میگن...
نمیفهمیدم چرا باید چنین چیزی از پدرم بپرسن...
نمیفهمیدم چرا پدرمو باید با اون وضعیت تو تلوزیون نشون بدن...
نمیفهمیدم چرا جیمین رو زمین نشست...
نمیفهمیدم چرا داره بلند بلند گریه میکنه ...
نمیفهمیدم چرا هی اسم ایونجی رو تو اخبار ميارن...
نمیفهمیدم چرا اشکام دارن از رو گونه هام سر میخورن...
نمیفهمیدم چرا دستام دارن میلرزن و چرا هیچ حسی جز خشم و ترس تو وجودم نیست...
صدای رعد و برق میومد؛
برای اینکه لرزش دستمو قایم کنم دستمو تو جیبم بردم.
دستم به کاغذی خورد؛ نامه فرومن
نمیدونم چرا یاد اخرین جمله های نامه فرومن افتادم ...!
" فرومن نباید بدهکار بمونه "
نمیدونم چرا یاد اخرین جمله های ایونجی افتادم...
"حتی اگر ادمی باشم که هیچ وقت نتونسته خودشو نشون بده ..."
نمیدونم چرا یاد قانون مورفی افتادم ...
"هر خطای ممکن رخ میده ..."
خواهر کوچولوی احمقم ...
با درد عمیقی که تو سینه ام بود ؛ اروم گفتم :
"ایونجی"
گریه های جمین بلند تر شد...
لبخند زدم!
انگار همیشه قراره فردا بدتر باشه...

FeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant