SWYE-PART 1

919 115 7
                                    

فصل اول : سکوت

بند کوله رو محکم تر کرد و بدون اینکه به حالت ساده موهای سیاهش دقتی کنه دستی توشون کشید...
برای آخرین بار نگاهی به آینه انداخت و وقتی از درست بودن همه چیز مطمعن شد، به خودش چشمکی زد و همونطور که از اتاق کوچیکش خارج میشد، به سمت آشپزخونه نگاه کرد و با لبخند گفت.
_ سلام و صبح بخیر بر اومای زیبای خودم....من دارم میرم دانشگاه...گشنم هم نیست اصرار نکن توروخدا!!
دست زن بیچاره که توش لقمه صبحانه بود، رو هوا ماسید و عین یه برگ پاییزی افتاد پایین.
7بکهیون بخدا یه روز تو راه دانشگاه بخاطر "گشنگی به علت مقاومت در برابر صبحانه" میمیری بعد میان منو به عنوان مجرم دستگیر میکنن میبرن!!
بکهیون با شیطنت خندید و رو اولین پله ورودی نشست تا بند کتونیش رو ببنده.
_ نترس قبل مرگم حتما میگم کار شوهرت بوده!!
زن با طلبکاری دستشو به کمرش زد.
_ چقدرم که اون بیچاره ناپدری بدیه برات...
بک از جاش بلند شد و شلوارشو تکوند : به هرحال ناپدریه....راحت میشه بهش تهمت زد!!
چشمکی به مادرش زد و در خونه رو بست...
از حیاط کوچیک و سرسبزشون رد شد و در آهنی رو باز کرد...
قبل از اینکه از خونه بیرون بره، چرخید و زیر لب گفت.
_خودت بخورشون...همینجوریشم هرچی تو خونه داریم میدی به من...حواست نیست خودت چقد ضعیف شدی...
در با صدای "تق" ای بسته شد و کوچه خلوت و ساکت دم صبح، با صدای پای یه پسر جوون حال و هوای جدیدی گرفت....!!

♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡

در چوبی بزرگ و کار شده ی محل کارشو باز کرد و وارد سالن شد.
تمام کارمندهاش با لبخند از جاشون بلند شدن.
_ سلام رئیس....سلام چانیول شی....صبحتون بخیر قربان!!
به تک تکشون لبخند زد و با تکون دادن سر، جوابشونو داد.
منشی اش با لبخند کنار در اتاقش ایستاده بود و وقتی چانیول نزدیک شد، دختر تعظیم کوتاهی کرد و در رو برای رئیسش باز کرد.
_صبحتون بخیر قربان!!
چانیول با شیطنت به صورت دختر پوزخند یواشکی زد و وارد شد و دختر هم پشت سرش وارد شد و بلافاصله در رو بست.
_ وااااای چقد سخته فیلم بازی کردن... اخه چطوری یه آدم میتونه به دوست دوران بچگی و تمام ادوار زندگیش بگه " قربان" ؟؟

چانیول با نگاهی که میگفت "انقد غر نزن" به دختر خیره شد و پشت میزش نشست...
منشی اش جلو اومد و با یه جهش روی میز رئیسش نشست.
_ یه خبر خوب دارم یه خبر بد... اول کدومو بگم؟؟
چان به نزدیک ترین دوستش نگاهی کرد و شونه ای بالا انداخت.
"کیم سوهی" جوری که انگار جواب بزرگترین معمای دنیارو شنیده سری تکون داد.
_پس اول خبر خوبه رو میگم... دوتا شرکت خیلی خفن میخوان باهامون همکاری کنن... از دیشب خودمو کشتم که چیزی نگم تا الان!!

لبخند چانیول درخشانتر شد و سرشو چندبار تکون داد.
ناگهان قیافه دختر حالت شیطونی به خودش گرفت.
_ امااااا خبر بده....خبر بد اینکه بنده امشب دارم میرم دیت!!
چانیول با گیجی به سوهی نگاه کرد....چرا این خبر باید ناراحت کننده میبود؟؟
سوهی با کلافگی چشماشو چرخوند.
_خیلی بی احساسی... مثلا الان باید غیرتی و عصبانی میشدی...ولی فقط مثل بز زل زدی بهم...
یعنی حتی یذره هم دوستم نداری؟؟ یه کوچولو هم امید نداشته باشم؟؟ حتی انقد؟؟

SAY WITH YOUR EYESWhere stories live. Discover now